داییش تلفن کرد گفت: «حسین تیکه‌ پاره رو تخت بیمارستان افتاده، شما همین طور نشستین؟» گفتم: «نه، خودش تلفن کرد گفت: دستش یه خراش کوچیک برداشته پانسمان می‌کنه می آد. گفت: شما نمیخواد بیاین. خیلی هم سرحال بود...» گفت: «چی رو پانسمان می کنه؟ دستش قطع شده!!» همان شب رفتیم یزد، بیمارستان. به دستش نگاه می کردم، گفتم: «خراش کوچیک!» خندید، گفت: «دستم قطع شده، سرم که قطع نشده» راوی: مادر شهید ❤️ ✍کانال شهید حاج حسین خرازی|نعم الرفیق https://eitaa.com/joinchat/1363410946C4e6aea8396