✍هیچ شمعی نیست که به امید سپیده ظهور، تا صبح فرج، در شبستان انتظار نسوزد با تو از کدام دلتنگی خود بگویم؟ از تلخی فراق، یا سختی طعنه هایی که می‌شنویم و دلخسته از آن می‌گذریم؟ ای همه ی آرزوهایم! چشمهایم در فراق تو، یک دریا گریسته‌اند ندبه‌هایم در هر ، پابرجاست ای یــوسـف زهــرا ؛ کجاست قاصدی که مژدۀ آمدنت را  بدهد؟ کجاست پیام‌رسانی که پیام صلح و آرامش را برساند؟ ما همچنان در میان قرن‌هایی که یخ زده‌اند، آمدنت را انتظار می‌کشیم و سهم ما از این روزگار تلخ آخرالزمانی، تنها دلتنگی‌ست که بر سینه‌هایمان سنگینی می‌کند و چشمانِ همیشه‌ منتظر در فراق. اندیشۀ روزنۀ نور امید را در وجودمان حس می‌کنیم و عهدمان با تو تداعی و محکم می‌شود و درونمان زمزمۀ دلنشینِ «إِنَّهُمْ يَرَوْنَهُ بَعِيداً وَ نَرَاهُ قَريباً...» سَر می‌گیرد كه ديگران ظهورش را دور می‌بينند، و ما نزديک می‌بينيم. بیا و جان‌های خستۀ ما را بِرهانید از غبار غم‌ها. ------------------------- اللﮩـم عجـل لولیـڪ الفـرجــــ