مادر
#شهید_محسن_حججی
از وقتی فهمیدم باردارم،شیش دانگ حواسم را جمع کردم.
دیگر مواظب بودم کجا بروم،کجانروم. چه لقمه ای بخورم، چه لقمه ای را نخورم. چه حرفی رابزنم،وچه حرفی رانزنم.
می دانستم همه ی اینها تاثیر دارد، روی بچه.
همان ایام، سه بار قران راختم کردم. مرتب هم می رفتم روضه سیدالشهدا علیه السلام.
دلم می خواست ازهمان اول عشق به قرآن و امام حسین علیه السلام برود توی گوشت وخونِ این بچه.
دلم می خواست وقتی این بچه بزرگ شد، خدا اورا یکی ازبهترین بندگانش قرار دهد.
روزها وهفته ها وماه ها می گذشت ومن لحظه شماری میکردم
که این بچه، این کاکل زری، این تاج سر،به دنیابیاید.
خیلی با او اُنس گرفته بودم.
حس می کردم که سالهاست مادرش هستم. جانم به جانش بسته است.
بیست ویک تیر سال
۷۰ بود که بالاخره بچه به دنیا آمد.
چه لحظه ای بودآن لحظه.
هنوز یادم نمیرود.
داشتنداذان ظهر می گفتند.
صدای گریه ی بچه وصدای الله اکبر،درهم آمیخته بود....
مرددبودیم اسم بچه را چه بگذاریم.
هرکسی از اقوام وآشنایان نظری می داد وچیزی می گفت. اما به نتیجه ای نمی رسیدیم.
یک لحظه سرم را انداختم پایین و رفتم توی فکر .
با خودم گفتم:
«محسن.اسمش را می گذارم محسن.به یاد محسنِ سقط شده ی حضرت زهرا علیها السلام وبه یاد محسنِ شهیدِحضرت زهرا علیها السلام!»
⚘اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّلݪِوَلیِّڪَالفَرَجـ⚘
کوی جانان صاحب الزمان علیه السلام
@emamzadehazezollah