•
پسر ایستاده بود کنار کوچه و گریه میکرد.
مردی از بزرگان سامراء او را دید.
آمد جلو و گفت:
"پسرجان! چرا گریه میکنی؟
نکند اسباببازی میخواهی؟
گریه ندارد خودم برایت میخرم."
نگاهش کرد، گفت:
خدا ما را آفریده که بازی کنیم!؟
مرد هاج و واج نگاه میکرد.
- پس چرا گریه میکنی!؟
-مادرم داشت نان میپخت.
دیدم هر کاری میکند چوبهای بزرگ آتش نمیگیرد.
چند تکه هیزم کوچک برداشت. آتششان زد.
گذاشت کنار چوبهای بزرگ، آنها هم شروع
کردند به سوختن..
با خودم فکر کردم
نکند ما از هیزمهای ریز جهنم باشیم!
من به فكر فرو رفتم،
وقتی به خود آمدم كه او رفته بود!
از كودكانی كه در كوچه بازی می كردند از نسبش پرسيدم
گفتند او نامش حسن است، فرزند امام هادی عليه السلام...
مسمومش کردند.
تشنه بود، میخواست آب بخورد.
دستهایش میلرزید. کاسه به دندانهایش میخورد
اشاره کرد به یکی از دوستانش به اتاق کناری برود.
در را که باز کرد، کودکی را در حال سجده دید.
ندیده بودش تا به حال، پسر امام را.
آوردش پیش امام.
کاسهی آب را نزدیک میکرد به دهان پدر.
لحظات آخر بود....
سُرّ من رأی...
یعنی جایی که دل ماند....
#امام_حسن_عسکری
✨🏴🕌🏴✨
https://eitaa.com/joinchat/2509373466C5d61cb3ef2
https://chat.whatsapp.com/G9aDfYQueXK0SLJFl3llQb