❤️❤️❤️ ❤️❤️ ❤️ : *آمدی جانم به قربانت* شلوغی ها به شدت به دانشگاه ها کشیده شده بود . اونقدر اوضاع به هم ریخته بود که نفهمیدن یه زندانی سیاسی برگشته دانشگاه .منم از فرصت استفاده کردم با قدرت و تمام توان درس می خوندم .ترم آخرم و تموم شدن درسم با فرار شاه و آزادی تمام زندانی های سیاسی همزمان شد. التهاب مبارزه اون روزها ، شیرینی فرار شاه ، با آزادی علی همراه شده بود .صدای زنگ در بلند شد . در رو که باز کردم علی بود. علی ۴۰ ساله من مثل یه مرد ۶۰ ساله شده بود . چهره شکسته ،بدن پوست به استخوان چسبیده ،با موهایی که می شد تارهای سفید رو بین شون دید . و پایی که می لنگید ، زینب یک سال و نیمه بود که علی رو بردن و مریم هرگز پدرش رو ندیده بود . حاال زینبم داشت وارد هفت سال می شد و سن مدرسه رفتنش شده بود و مریم به شدت با علی غریبی می کرد .می ترسید به پدرش نزدیک بشه و پشت زینب قایم شده بود .من اصلا توی حال و هوای خودم نبودم . نمی فهمیدم باید چه کار کنم .به زحمت خودم رو کنترل می کردم .دست مریم و زینب رو گرفتم و آوردم جلو _بچه ها بیاید . یادتونه از بابا براتون تعریف می کردم . ببینید بابا اومده . بابایی برگشته خونه .علی با چشم های سرخ، تا یه ساعت پیش حتی نمی دونست بچه دوم مون دختره . خیلی آروم دستش رو آورد سمت مریم ،مریم خودش رو جمع کرد و دستش رو از توی دست علی کشید .چرخیدم سمت مریم. _مریم مامان ، بابایی اومده ،علی با سر بهم اشاره کرد ولش کنم .چشم ها و لب هاش می لرزید . دیگه نمی تونستم اون صحنه رو ببینم .چشم هام آتش گرفته بود و قدرتی برای کنترل اشک هام نداشتم .صورتم رو چرخوندم و بلند شدم. _میرم برات شربت بیارم علی جان .چند قدم دور نشده بودم که یهو بغض زینبم شکست و خودش رو پرت کرد توی بغل علی ، بغض علی هم شکست ، محکم زینب رو بغل کرده بود و بی امان گریه می کرد. من پایِ درِ آشپزخونه ، زینب توی بغل علی و مریم غریبی کنان ، شادترین لحظات اون سال هام به سخت ترین شکل می گذشت .بدترین لحظه، زمانی بود که صدای در دوباره بلند شد . پدر و مادر علی، سریع خودشون رو رسونده بودن . مادرش با اشتیاق و شتاب ،علی گویان ، دوید داخل . تا چشمش به علی افتاد از هوش رفت .علی من،پیر شده بود.. ... نویسنده : ✨💖الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج💖✨ 🆔 @emamzaman ❤️ ❤️❤️ ❤️❤️❤️