_تا تو لباساتو عوض کنی میزو میچینم. از اینکه با وجود مشکوک بود اوضاع سوال پیچم نکرد،اعتمادش به جانم نشست وتمام حرصم فراموشم شد. خسته بود.روبه رویم نشست وباچشمان خواب آلودش نگاهم کرد. _خوبی؟ _اوهوم...بده بکشم بشقابش را دستم داد خودم برای آنکه طبیعی باشد بحث را وسط کشیدم؛ _دوستام بودن.از مهد باهمیم. متعجب و بالبخند بشقاب را گرفت و مشغول شد؛ _چه جالب...چقدر هول کرده بودن. نه؟! _نه بابا فکر میکنی... راستی چشمای حوریه رو دیدی؟! چنگالش را که برای برداشتن شامی جلو آورده بود متوقف کرد و متعجب به من نگاه کرد؛ _به نظرت من ؟! خندید و گفت؛ _آخه دخترخوب من چشمای تورو دوروزه خوب ندیدم. _آه بله یادم نبود چشم همسرم پاکه. هردو خندیدیم ادامه دادم : _آخه اسمش حوریه اس اما چشماش آبیه. میدونی که حوریه یعنی پریان سیه چشم. _من یه چیزیشونو دیدم. _چی؟ _که باکفش اومدن داخل...کاش بهشون یه جوری میگفتی. _روم نشد آخه. روشدن نمیخواد.اینجا نماز خونده میشه خانومم. _چشم. دفعه بعد حتمن. آرام و پراحساس در حالی که سرَش پائین بود و مثلا داشت به غذایش نگاه میکرد گفت: _عزیزم معمولا این ساعت روز نمیام. یعنی اصولا ناهار نمیام..دیگه استثنا شد. دلم نیامد ناراحتش کنم چرا که پر از حس خوب بود چشمانش،نگاهم کرد وبرایم پلک زد. _واسه چی آدرس دادی؟ _واسه چی ندم؟! _واسه چی بدی؟؟ _واسه اینکه اصرار کردن,منم دیدم فرصت خوبیه واسه آشتی. _گند زدی نسیم.گند زدی.امیراحسان متنفره از این تیپ دخترا.حالا هرروز پلاسن. _ببخشید نمیدونستم.میتونی یه جوری بهشون بفهمونی که دلت نمیخواد زیاد باهاشون باشی. _خیلی خب،قطع کن پشت خطی دارم. تماس از طرف نسیم قطع شد و به شماره نا اشنای تلفن خیره شدم. حدس میزدم باز ان دو نفر هستند، تماس را وصل کردم و پر حرص گفتم؛ _الــو؟! _بهـار؟ منم حوری! _باز چیه؟ _دیروز فرصت نشد حرفمونو بزنیم.الان منو فرحناز باهمیم,تکلیف مارو روشن کن. _تکلیف چیتونو؟ _به ما بگو آدم شدی یا نه؟ قراره بزدل بازى در بیاری یا نه؟ _حواسم جَمعه،فقط شمارو "دیگه" نبینم. کلا انگار مردین. حوصله بحث نداشتم و تلفن را روی حوری قطع کردم... ... @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄