زندگی راحت تر از آن چیزی بود که فکر میکردم. از اینکه انقدر ترسناک میدیدمش خنده ام گرفت. خبری از آن مزاحم ها نبود و من وامیراحسان بهترین روزهارا میگذراندیم. کم کم اخلاق هایش دستم آمده بود. با تمام سفت وسختیش؛گاهی آنقدر شیرین ومهربان میشد که سرشار از خوشبختی میشدم. حتی غیرت و زورگویی هایش خاص بود. خانه امان دوخوابه بود ویکی از اتاق ها یکجورهایی اتاق کارامیراحسان بود و من از الان در فکر آن بودم که اگر بچه دار شویم ,جا کم میاوریم. با این فکر در اتاق کارش را که به شدت رویش حساس بود باز کردم. گفته بود آنجا نروم و این برای خودم بهتر است. اوایل جدی گرفتم اما حالا از شدت بیکاری و بی حوصلگی تصمیم گرفتم چرخی در آن بزنم.روی میزش پر از پرونده بود، اما اول ترجیح دادم قفسه هارا بگردم. با کنجکاوی در شیشه ای کمد را باز کردم.اولین چیزی که برایم جالب آمد,چند بطری مشروب با اتیکت چسبانده شده به نام "نادر نیکبخت"بود. ابرو بالا انداختم و چشمم به چند بسته سیگار بامارکهای خاص اُفتاد. قفسه ى بعدی پلاستیک های کیپی ریز و درشت با انواع اشیاء مختلف از جمله ساعت مردانه,کیف پول زنانه,گیره ى سر و...! از اینکه این همه مدت از همچین سرگرمی ای غافل بودم خودم را سرزنش کردم. مشتاقانه کمد بعدی را باز کردم که با دیدن یک جنین در شیشه الکل, آه از نهادم برآمد. ناراحت دست جلو بردم و شیشه را برداشتم.نتوانستم سنش را تشخیص دهم,دلم برایش گرفت چراکه تقریبا کامل بود,تکانش دادم تا جنسیتش معلوم شود اما نشد.برچسبى به نام مینا زاهدی رویش خورده بود. هیچ نمیفهمیدم این چیزها چه ربطی به امیراحسان داشت. شیشه را سرجایش گذاشتم. و پشت میز کارش نشستم.اولین پرونده را باز کردم: "میم-شهرتی"متنفر از قیافه کریه مرد, پرونده را بدون خواندن جرمش بستم. چهره ی نکبتش یادآور خیلی چیزها بود. بدون هیچ حس رغبت دیگری بلند شدم و به آشپزخانه رفتم.ما را چه به دخالت در شغل های خشن! در همین حین صدای موبایلم بلند شد.امیراحسان پیام داد: _سلام،آماده باش میریم جایی. _کجا؟ _خرید. خوشحال از یک خرید حسابی، حاضر وآماده منتظرش نشستم.وقتی تک زنگ زد یعنی رسیده. _سلام ! چرا بریم خرید؟! از تو بعیده! _علیک سلام.چرا بعیده؟ مگه من چمه؟! _حالا کجا میریم؟کدوم پاساژ... کجا.... _میخوام برات ماشین بخرم. با ناباوری گفتم: _نه!! این امکان نداره! شوخی میکنی؟! کوتاه خندید وگفت: -یه جوری میگی انگار میخوام چه ماشینى بخرم!! بین پراید وتیبا حق انتخاب داری. از خوشحالى صدایم جیغ شده بود! _"خیلیم خوبه"!قربونت برم! دستت درد نکنه ! من با پیکان بابامم حال میکردم! برای اولین بار این چنین شلیک وار قهقهه زد! عجیب خنده هایش دلنشین و قشنگ بود. ... @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄