🇮🇷 امام‌ زمان (عج) 🇵🇸
#فصل_دوم #رمان #تا_تلاقی_خطوط_موازی #پارت_یازدهم نه شامی درست کردم نه به زندگی و سرو وضعم رسیدم
-"ولی تو گفتی خودتون رضایت دادید راننده بره!" یخ زدم.نگاه وحشتزده ى من و فرحناز باهم تلاقی کرد.حمید،شوهرفرحناز، چند قدم جلورفت و گفت: _سلام میشه چند لحظه تشریف بیارید -سلام.البته,خودم داشتم میومدم. فاتحه ى خودم را خواندم .حمید رژه میرفت و انگشت تکان میداد فرحناز حالش هیچ خوش نبود,با اینکه برایم دردسر شده بود جلو رفتم و زیر بازویش را گرفتم تا پس نیوفتد. امیراحسان آمد. مثل اژدها شده بود.با حمید، دست دادند و مردک شروع کرد: _من شوهر این خانومم،ظاهرا چند روز پیش.. امیراحسان دستش را به معنای دانستن تکان داد وگفت: _میدونم,تا اینجاهاشو خبر دارم اما خانومم به من گفت همسر شما بخاطر مشکلات روحی حواسش پرت شده و تصادف کرده و اینکه اون راننده اینارو تا بیمارستان میبره و اتفاقاً خیلیم مسئولیت پذیر بوده چون چند روز پیشم زنگ زدو جویای احوال شد!اما اینکه فرار بکنه.... هردو مرد خشمگین نگاهمان کردند یکی را میخواستم زیربازوی خودم را بگیرد. حمید فریاد زد: _پس از قصد کشتی بچمو هان؟! امیراحسان دست روی شانه ى حمید گذاشت و گفت: -آروم برادر من.معلوم نیست اینجاشم دروغ باشه..حتما ترسیدن که سرخود رضایت دادن. حمید به طرف امیر احسان برگشت و با درماندگی وخشم گفت: -داداش تو رو به قرآن تو رو به شرفت نذار زنت با حوریه بکتاش بگرده.نذار! وگرنه زندگیت مثل منه. فرحناز آنقدر اشک ریخت که در آغوشم از حال رفته امیراحسان گفت -آروم باش،اتفاقیه که افتاده،خانومت مادره، نمیخواسته بچه طوریش بشه. حمید سیلی محکمی به صورت فرحناز زد و کشان کشان او را به سمت هیوندای سفیدی میبرد و فرحناز التماسش میکرد. امیراحسان اما مات زده به روبه رو نگاه میکرد. عقب عقب رفتم و تقریبا فرار کردم. پله هارا ده تا یکی دویدم. دراتاق را قفل کردم و تکیه بر در نشستم.صدای بسته شدن در واحد آمد و من ازترس تکیه ام را محکم تر کردم. دست گیره ى در را بالا و پائین کرد. مثل حمید فریاد نزد بلکه آرام و مردانه گفت: -از من قایم شدی؟ از خدا چی؟ میتونی قایم شی؟بهار...این بود اعتماد من ؟ باز کن کاریت ندارم. چیزی نگفتم که اروم گفت؛ -بهار اون بچه رو کشتی! بی اراده گفتم: -بخدا من نمیدونستم.به جون بابام به جون مادرم.اصلا به جون تو،من روحمم خبر نداشت -چرا دروغ میگی ؟ اون حرفا چی بود از آیفون شنیدم؟ چرا راستشو نگفتی؟ اخلاق خوبش جرأت دارم کرده بود در را باز کردم و روی تخت نشستم. وارد اتاق شد. وای از نگاه مردانش که اتیشم زد.با پرویی گفتم. _تو نباید دخالت میکردی. اون الان میره فرحنازو میکشه، تو راضی الان؟ ینی چی که مث زنا تو همه چی دخالت میکنی.. ناباور بودکم کم اخم هایش در هم شد وگفت: -مثل اینکه بد میکنم باهات خوش رفتاری میکنم آره؟ -نه پس بد رفتاری کن بخاطر کار دونفر دیگه. به خیال آنکه حدش همین باشد بلبل زبانی کردم اما محکم کوبید به دراتاق وگفت: -بامن بحث نکن.نشنیده گرفتم حرفاتو بهار. بازهم چون تن صدایش بلند نبود نترسیدم -شنیده بگیر اتفاقا!ً به وضوح دهانش باز ماند.سرش را بالا گرفت و چشمانش رابست.کم کم صدایم بالا رفت و تمام ناراحتی هارا ریختم رو دایره. اما او فقط ذکر لبهایش استغفار بود تا مبادا باز هم حرفی بزند که ناراحتم کند.. -آره فهمیدی؟ خستم کردی,خشک بازیات خستم کرده. .خوش بحال نسیم.اون فریدو دیدی؟؟ روزی نیست جون نده واسه نسیم... تمام شد.نام فرید که آمد کظم غیظش شکست خورد آنچنان فریاد کشید که بند دلم پاره شد: -"خفه شو " مطمئن شدم لال شدم.بغض بالا آمده ام ترکید و خودم را روی تخت انداختم و های های گریه سر دادم. اما دلش نرم نشد,فریاد زد: -منه احمق رو بگو واسه خانوم ماشین میخرم راحت باشه.دل و قلوه دادنای فرید چشمتو گرفته؟ باید هرروز بگم فدات بشم ؟ میدونی همون موقع که دروغای دنباله داره زمان خواستگاری رو شنیدم نباید میذاشتم به اینجاها بکشه. یه روده ى راست تو شکمت نیست. فهمیدم در کمد را باز کرد.کتش را برداشت و بی توجه به من و گریه هایم رفت... ... @EmamZaman ┄┅═✧❁✧═┅┄