🌼🌸🌼🌸🌼🌸
🌸🌼🌸🌼🌸
🌼🌸🌼🌸
🌸🌼🌸
🌼🌸
🌸
📝
#رمان_عاشقانه_مذهبی_جانم_میرود
#قسمت_هفتم
با احساس درد چشمانش را باز کرد و دستی بر روی سرش کشید با دیدن اتاقی که درآن بود فورا در جایش نشست.
با ترس و نگرانی نگاهی به اطرافش انداخت هر چقدر با خود فکر می کرد اینجا را یادش نمی آمد. از جایش
بلند شد و به طرف در رفت تا خواست در را باز کند در باز شد و همان دختر محجبه وارد شد.
_ اِ اِ چرا سرپایی تو، بشین ببینم
مهیا با تعجب 😳به او نگاه می کرد.
دختره خندید.😄
_چرا همچین نگام میکنی؟ بشین دیگه.
دختره به سمت یخچال کوچکی که گوشه ی اتاق بود رفت و لیوان آبی ریخت و به دست مهیا داد و کنارش،نشست .
_من اسمم مریم هستش.حالت بد شد آوردیمت اینجا. اینجا هم پایگاه بسیجمونه.
مهیا کم کم یادش آمد که چه اتفاقی افتاد.
سرگیجه، مداحی ،باباش
با یادآوری پدرش از جا بلند شد.
_بابام .😰
مریم هم همراهش بلند شد.
_بابات؟؟نگران نباش خودم همرات میام خونتون بهشون میگم که پیشمون بودی .
مهیا سرش را تکان داد.
_ نه نه بابام بیمارستانه حالش بد شد من باید برم .
به سمت در رفت که مریم جلویش را گرفت.
_کجا میری با این حالت؟
مهیا با نگرانی به مریم نگاه کرد .😥
_توروخدا بزار برم. اصلا من برا چی اومدم اینجا؟ بزار برم مریم خانم بابام حالش خوب نیست باید پیشش باشم .
مریم دستی به بازویش کشید .
_ آروم باش عزیزم میری ولی نمیتونم بزارمت با این حالت بری یه لحظه صبر کن یکی از بچه هارو صدا کنم
برسونتمون .
مریم به سمت در رفت .
مهیا دستانش را درهم پیچاند ساعت یک شب بود و از حال پدرش بی خبر بود.
با آمدن مریم سریع از جایش بلند شد .
_بیا بریم عزیزم. با داداشم میرسونتمون...
#ادامه_دارد...
✍نویسنده:
#فاطمه_امیری
💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐
🆔
@EmamZaman
🌸
🌼🌸
🌸🌼🌸
🌼🌸🌼🌸
🌸🌼🌸🌼🌸
🌼🌸🌼🌸🌼🌸