🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸 🌼🌸 🌸 📝 #رمان_عاشقانه_مذهبی_جانم_میرود #قسمت_یازدهم مهیا جلو رفت روبه روی پد
🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸 🌼🌸 🌸 📝 با حال آشفته ای در کوچه قدم می زد. باورش نمی شد که مادرش این کار را بکند. او تصور می کرد الان شاید مادرش او را برای آمدن به هیئت همراهی می کند. ولی این لحظات جور دیگری رقم خورد. با رسیدن به سر خیابون ودیدن هیئت دلش هوای هیئت کرد.خودش هم از این حال خودش تعجب می کرد. باورش نمی شود که علاقه ای به این مراسم پیدا کند . آرام آرام به هیئت نزدیک شد . _بفرمایید: مهیا نگاهی به پسر بسیجی که یک سینی پر از چایی دستش بود انداخت. نگاهی به چایی های خوش رنگ انداخت؛ بی اختیار نفس عمیقی کشید. بوی خوب چایی دارچین حالش را بهتر کرد. دستش را دراز کرد و یک لیوان برداشت و تشکری کرد. جلوتر رفت کسی را نمی شناخت. نگاه های چند خانم و آقا خیلی اذیتش می کرد. مهیا خوب می دانست این پچ پچ هایشان برای چیست . کمی موهایش را داخل برد اما نگاه ها و پچ پچ ها تمامی نداشت. بلند شد و از هیئت دور شد. _آدم اینقدر مزخرف .آخه به تو چه من چه شکلیم. چطور زل زده. به طرف پارک محله رفت .نگاهی به چایی تو دستش انداخت دلش می خواست در این هوای سرد آن چایی را بخورد. اما با دیدن چایی یاد اون نگاه ها و پچ پچ ها می افتاد .چایی را با حرص بر روی زمین پرت کرد. _قحطی چاییه مگه .برم چایی این جوجه بسیجیارو بخورم .اول چایی میدن بعد با نگاه هاشون آدمو فراری میدن. با رسیدن به پارک که این موقع خلوت هست روی نیمکت نشست . هوا سرد بود پاهایش را در شکم خود جمع کرد و با دستانش خودش را بغل کرد. اون شب هوا عجب سرد بود. بیشتر در خود جمع شد حوصله اش تنهایی سر رفته بود. _ای بابا کاشکی به زهرا و نازی میگفتم بیان. اَه چرا هوا اینقدر سرد شده. کاشکی چایی رو نمی ریختم . در حال غر زدن بود که... ..... ✍نویسنده: 💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐 🆔 @EmamZaman 🌸 🌼🌸 🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸🌼🌸