🇵🇸 امام زمان (عج) 🇮🇷
🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸 🌼🌸 🌸 📝 #رمان_عاشقانه_مذهبی_جانم_میرود #قسمت_دوازدهم با حال آشفته ای در کوچه
🌼🌸🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸 🌼🌸 🌸 📝 _خانم . با صدای پسری نگاهش را به سمت دیگر چرخاند. چند پسر با فاصله کمی دورتر از او ایستاده بودند. با خودش گفت به تیپ و قیافه اشان نمی آید که مزاحم باشن. اما با نزدیک شدنشان یکی از همان پسرها با حالتی چندش آور رو به مهیا گفت : _چرا تنها تنها. میگفتی بیایم پیشت . دوستانش شروع کردن به خندیدن 😁 مهیا با اخم گفت😠 _مزاحم نشید. و به طرف خروجی پارک حرکت کرد. آن ها پشت سرش حرکت می کردن. به تیکه های پسرا اهمیتی نداد و کمی سرعتش را بیشتر کرد. ناگهان دستی را روی بازویش✋ احساس کرد و به طرف مخالف کشیده شد. با دیدن دست یکی از اون پسرا که محکم دستش را گرفته شوکه شد😳. ترس تمام وجودش را گرفت😰 هر چقدر تقلّا می کرد نمی توانست از دست آن ها خلاص شود. مهیا روی دست پسره خم شد و محکم دستش را گاز گرفت. پسره فریاد کشید و دستش از دور بازوی مهیا شل شد. مهیا هم از این فرصت طلایی استفاده کرد و شروع کرد به دویدن . هر چقدر می دوید پسرها هم به دنبالش بودند. پسره فریاد و تهدید می کرد : _بزار بگیرمت دختره وحشی میکشمت. پاهایش درد گرفته بودند. چقدر خودش را نفرین کرده بود که چرا این کفش ها را پایش کرده بود . با دیدن چراغ های نیمه روشن هیئت با خوشحالی به طرف هیئت دوید .😊 با نزدیکی به هیئت شهاب را از دور دید که مشغول جمع جور کردن بود وهیچکس دوروبرش نبود مثل اینکه مراسم تمام شده بود. مهیا آنقدر خوشحال بود که کسی پیدا شد که اورا از شر این پسرهای مزاحم راحت کند که بی اختیار شروع کرد :فریاد زدن . _سید، شهاب، شهاب... ..... ✍نویسنده: 💐💖الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَج💖💐 🆔 @EmamZaman 🌸 🌼🌸 🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸 🌸🌼🌸🌼🌸 🌼🌸🌼🌸🌼🌸