♡مهدیاران♡
#رمان_ادموند #پارت_هفدهم🌹 ملیکا به اتاقش رفت تا آنجا کمی با خود و پروردگارش خلوت کند، قبل از اینکه
🦋 فردا صبح ادموند وسایلش را جمع کرد، در صندوق‌ عقب خودرو اش گذاشت و به محل کارش رفت. باید قبل از رفتن آرتور را می‌دید و با او صحبت میکرد. قبل از اینکه وارد اتاق شود، صدای آرتور را شنید که با هیجان خاصی او را صدا می‌زد: ادموند، صبر کن. پس منتظر شد تا او هم برسد. - سلام پسر، چطوری؟ بدو برو تو و تعریف کن ببینم دیروز چی شد؟! - سلام دوست من، چقدر هیجان‌زده‌ای؟! نکنه تو قراره جای من داماد بشی! - اِد! این‌قدر با من جر و بحث بیخود نکن، برو تو دیگه... و در حالی‌ که ادموند را به داخل هُل می‌داد، وارد اتاق شدند. - خب زود باش و روی صندلی نشست، حتی فراموش کرد پالتویش را درآورد! - خب راستش من که رفتم آقای حسینی تنها بود و خودش به استقبالم اومد، بسیار مهربان و صمیمی و خوش‌برخورد، انگار پدر خودم بود! اول یه کم از مسائل متفرقه صحبت کردیم و بعد اون رفت سر اصل مطلب. در اینجا ادموند قیافه درهمی به خود گرفت و باحالتی ناراحت حرفش را قطع کرد. آرتور که بی صبرانه منتظر شنیدن مهم‌ ترین قسمت داستان بود با لحنی معترضانه گفت: لعنتی! بگو دیگه، قبول کردن پیشنهاد ازدواجت رو؟ هر سه نفر با خوشحالی و آرامش خاطری وصف‌ نشدنی به سمت اتاق نشیمن رفتند، النا هم بساط چای و عصرانه را در این فاصله آماده کرده بود، ادموند مشغول تماشای منظره چشم‌ نواز باغ از پنجره بود که پدر به او ملحق شد، با صمیمت خاصی در گوش او گفت: چیزی شده پسرم؟ اتفاق خاصی افتاده؟! خدا رو شکر، خیلی خوشحال به نظر می‌رسی! - چیز خاصی نیست پدر جان، حالا وقت زیاده باهم صحبت می‌کنیم. - نه! تا مادرت با النا مشغول صحبت و برنامه‌ریزی برای شامه، بگو چی شده؟ ادموند نگاهی به آن سمت از اتاق که مادرش و النا حضور داشتند، انداخت و در حالی‌ که با شرم و حیای خاص خودش صحبت میکرد، گفت: پدر، می‌خوام ازدواج کنم... و سرش را پایین انداخت. ویلیام مدتی به ادموند خیره ماند و با کمی مکث و تردید پرسید: با همون دختری که... ادموند اجازه نداد پدر حرفش را تمام کند و با عجله گفت: بله پدر، البته با اجازه شما، ولی بهتره بذارید سر فرصت مفصل صحبت کنیم اگه اشکالی نداره؟!؟!؟!؟! 📚تالیف 🌱با رُمان ادموند همراه باشید تا ابعاد جذاب این زندگی عجیب روشن‌ شود.. @emamzaman_12