💪فرمانده در فرح در حال دویدن است؛ بشدت خسته. از دست راستش خون می‌چکد؛ زخمیِ نزاعِ ساعتی پیش است. همهٔ همراهانش کشته ‌شده‌اند. خانه‌ای ویران می‌یابد. خود را به زحمت به طبقه دوم می‌رساند. مبل راحتی را انگار خود خدا برایش آنجا گذاشته تا خستگی‌‌اش را بگیرد. حالا پایش را روی مبل دیگری گذاشته؛ آسوده می‌شود از صدا و خاک و خون. دارد زیر لب چیزی می‌گوید. معلوم نیست! صورتش را ‌به سبک مبارزان پیشین، با چفیه بسته است. دقایقی از این آرامش بیشتر نگذشته که صدای بال‌های یک پرندهٔ جهنمی می‌آید. سرش را با همان آرامش و جدیّت همیشگی‌ بر می‌گرداند. فقط چشمانش که مثل همیشه همه‌چیز را دقیق زیر نظر دارد، از لابلای چفیه و خاک معلوم می‌شود. دست راستش دیگر تکان نمی‌خورد. ماشینِ پرنده، کلاغْ‌سیاهِ بدیُمنی است که انگار یحیی را تعقیب کرده بود. یحیی پاهایش را از روی مبل جلویی، پایین می‌اندازد. همین چند ثانیه هم کافی بود که او یک طراحی جدید کند! به کلاشینکفی که با چسبِ برق! دور‌پیچ شده و سال‌هاست هم‌راهش بوده نگاه می‌کند؛ با دست چپ، آرام برش می‌دارد؛ اینقدر آرام که اگر کل دنیا هم روزی این لحظات را ببینند؛ نمی‌فهمند که او تصمیمش چیست. جنگجوها میراث‌دار شجاعتند؛ می‌خواهد به رخ بکشد که نترسیده! تمام زورش را به دست چپ می‌دهد؛ تفنگ را با همهٔ ناامیدی پرتاب کرده! همهٔ داشته‌اش را انگار پرتاب کرده؛ نسلهاست که ملتش در حال پرتاب‌ کردنند! سنگ و سلاح فرقی ندارد. پرنده با نگاه‌ِ بالا به پایینش جاخالی می‌دهد؛ انگار می‌خندد! از آن خنده‌های دور گودال قتل‌گاه… 📝 حمیدرضا جعفری @emswar