پلان چهارم کربلا 💔
قرار بود با رضا بعد از این که از جنوب برگشتیم باهم ماه عسل بریم کربلا اسممون رو هم نوشته بودیم .....
نزدیک سالگرد ازدواجمون بود
خانوادش اسمم نوشته بودن برای کربلا
پام کردم تو یه کفش که من نمیرم اونا هم پاشون کردن تو یه کفش که باید بری
فکر می کردم کربلا برام فضاش خیلی سنگینه. من امادگی این سفر نداشتم اصلا نمی خواستم برم
خلاصه چند نفر واسطه شدن و راضیم کردن برم
استادم بهم گفت تنها برو گوشی نبر نمازم نخون جایی هم نرو جز حرم فقط برو یه گوشه بشین و تو حال خودت باش و نگاه کن به زائرا و من همین کار کردم
تنها رفتم
تو نجف هیچ جا نرفتم همش تو هتل بودم تا این که شب اخر تصمیمم .
گرفتم برم حرم زیارت با کلی سختی زیارتم کردم و برگشتم هتل
تو کربلا اوضاع سختر شده بود دوروز تمام پام از اتاقم بیرون نذاشتم انگار با خودم و ارباب و خدا و همه لج کرده بودم اخرش کلی روی روان خودم کار کردم که برم حرم همش تو بین الحرمین می نشستم یه گوشه به اطرافم نگاه می کردم می دیدی چند ساعته فقط به یه نقطه خیره شدم و به خودم که میامدم صورتم خیس بود
دیگه تقریبا بیشتر خادما و زائرا عادت کرده بودن ک من ببینن یه گوشه نشستم
همش به خودم زندگیم خانوادم ایندم و راهی که انتخاب کرده بودم فکر می کردم و اخرشم به هیچی نمیرسیدم
یه روز که تو حال خودم بود دیدم اذان ظهره و همه دارن میرن نماز تو جمعیت یکی دیدم مثل حاج همت رفتم دنبالش صداش کردم اما یه دفعه تو جمعیت گمش کردم 😭😭😭😭
حالم بدتر گرفته شد و نشستم یه گوشه حسابی گریه کردم
مردم میرن کربلا خوشحالن دعا می کنن اما من رفته بودم انگار کسیم فوت کرده بود اصدا خوشحال نبود فقط میگفتم تمام بشه برگردم خونه
دیگه روز اخر بود و قرار بود فرداش برگردیم
با خودم خیلییییی کار کردم که برم حرم زیارت رفتم اما این که چه طوری باچه حالی زیارتم کردم بماند ...
تا صبح تو حرم بودم
خوشحال بودم که تمام شده ودارم برمی گردم شهرم
برگشتم لحظه اخر به ارباب گفتم منو خودت اوردی من که نمی خواستم بیام
فقط بهم جنوبم بده
برگشتم تهران انگار نه انگار ک کربلا بودم هنوزم حالیم نشده بود که کجا رفتم...
#ادامه_دارد...
کانال عنایات شهیدهمت👇
@enayate_shahidhemat