⚡️ݥعڔڣٺ زݩــ❣ـ.ڋڱے إښــݪأݥے
•❥•➖•●♡●♡●♡●•➖•❥• ❣﷽❣ 💦🔳 #تشنه_تر_از_آب #سقای_کربلا 🔳💦 #قسمت 6⃣ از
•❥•➖•●♡●♡●♡●•➖•❥• ❣﷽❣ 💦🔳 🔳💦 7⃣ همه ياران حسين(ع)، صداى گريه تو را مى شنوند، تو با گريه ات به دل همه آتش غيرت زدى، ياران يكى يكى از جا برمى خيزند و از وفاى خود سخن مى گويند، هر كدام به زبانى خاص، وفادارى خود را اعلام مى كنند، امّا سخن همه آن ها يكى است: "به خدا قسم ما تو را تنها نمى گذاريم و جان خويش را فداى تو مى كنيم".20 اكنون حسين(ع) نگاهى پر معنا به ياران با وفاى خود مى كند و در حقّ همه آن ها دعا مى كند و مى گويد: "سرهاى خود را بالا بگيريد و جايگاه خود را در بهشت ببينيد".21 همه، به سوى آسمان نگاه مى كنند. پرده ها كنار مى رود و بهشت نمايان مى شود. اينجا بهشت است! چقدر با صفاست! حسين(ع) تك تك ياران خود را نام مى برد و بهشت را به آنها را نشان مى دهد.22 الله اكبر، الله اكبر! صداىِ اذان صبح در دشت كربلا طنين انداز مى شود. حسين(ع) همراه ياران خود به نماز مى ايستد. همه براى نماز آمده اند... بعد از نماز، حسين(ع) رو به يارانش مى كند و مى گويد: "شهادت نزديك است. شكيبا باشيد و صبور، كه وعده خداوند نزديك است. ياران من! به زودى از رنج و اندوه دنيا آسوده شده و به بهشت جاودان رهسپار مى شويد". همه ياران يك صدا مى گويند: "ما همه آماده ايم تا جان خود را فداى شما كنيم".23 حسين(ع) لشكر خود را سازماندهى مى كند، ياران را به سه دسته تقسيم مى كند: دسته راست، دسته چپ و دسته ميانه. زُهير فرمانده دسته راست و حَبيب بن مظاهر فرمانده دسته چپ لشكر مى شوند و خود حضرت نيز، در ميانه لشكر قرار مى گيرد.24 همه آماده اند تا جان خود را فداى شمع وجود حسين(ع) كنند، حسين(ع)پرچم لشكر را به دست برادرش عبّاس مى دهد. عبّاس امروز علمدار دشت كربلاست!25 اين مقامى است كه حسين(ع) به تو عطا كرده است. شيعه به خوبى مى داند هر پرچمى كه به نام حسين(ع) برافراشته مى شود، يادگارى از پرچم توست، ماه محرّم كه فرا مى رسد، اين پرچم توست كه در همه جا برافراشته مى شود. تو پرچم لشكر حق را در دست مى گيرى، تا زمانى كه اين پرچم در دست توست، لشكر حق پابرجاست. چه شكوهى دارد اين پرچم وقتى در دست هاى توست! در جنگ ها، پرچم را به دست شجاع ترين فرد لشكر مى دهند، شجاعت در چهره تو موج مى زند، تو از همه شجاع تر هستى... اين شجاعت را از كه به ارث برده اى؟ اى عبّاس! پدر تو على(ع) است! تاريخ شجاعت او را هرگز از ياد نمى برد. اين قلم مى خواهد گوشه اى از شجاعت على(ع) را بنويسد... سال پنجم هجرى بود، جنگ خندق يا جنگ احزاب. بت پرستان مكّه به جنگ پيامبر آمده بودند، پيامبر قبلاً دستور داده بود تا اطراف مدينه را خندق بكَنند، سپاه مكّه وقتى به مدينه رسيد، پشت خندق زمين گير شد. "ابن عبدُوُدّ" يكى از قهرمانان عرب بود، او قسم ياد كرد كه از خندق عبور كند. او سوار بر اسبش شد و از خندق عبور كرد، او مردى بود كه يك تنه با هزار سوار برابرى مى كرد.26 صداى ابن عبدُوُدّ در فضا پيچيد: "هَلْ مِنْ مُبارِز". آيا كسى هست كه به نبرد با من بيايد؟ طنين صداى او تا دور دست مى رفت، آيا كسى هست كه با من پيكار كند؟ هيچ كس جواب او را نداد، ابن عبدُوُدّ فرياد مى زد و حريف مى طلبيد و شمشيرش را بالاى سرش مى چرخاند و مى گفت: "اى مسلمانان! مگر شما نمى گوييد كه وقتى كشته مى شويد به بهشت مى رويد؟ چرا هيچ كس نمى آيد تا او را به بهشت بفرستم؟". مسلمانان همه سر به زير انداخته بودند، هيچ كس جوابى نمى داد.27 على(ع) لحظه اى صبر كرد، شايد كس ديگرى بخواهد به اين نبرد برود. خيلى ها از او سن و سال بيشترى داشتند، على(ع)مى خواست احترام آن ها را بگيرد، امّا هر چه صبر كرد، كسى جوابى نداد، سرانجام او تصميم گرفت از جا برخيزد، صداى او در فضا پيچيد: "اى رسول خدا! آيا اجازه مى دهيد من به نبرد با ابن عبدُوُدّ بروم؟"... پيامبر رو به على(ع) كرد و گفت: ــ يا على! آيا مى دانى كه اين مرد ابن عبدُوُدّ است؟ ــ من هم على، پسرِ ابوطالب هستم! پيامبر وقتى اين سخن را شنيد، اشك در چشمانش حلقه زد، به راستى على(ع) چقدر زيبا جواب داد...28 على(ع) به ميدان آمد و رو به ابن عبدُوُدّ كرد و گفت: "چقدر عجله كردى و شتاب نمودى و مبارز طلبيدى، بدان من همان كسى هستم كه آمده ام تا با تو نبرد كنم".29 جنگ تن به تن آغاز شد، گرد و غبار همه جا را گرفت، لحظاتى گذشت... على(ع)پيروز اين ميدان شد، او با يك ضربه ابن عبدُوُدّ را به خاك نشاند. صداى "الله اكبر" همه جا پيچيد. پيامبر رو به يارانش كرد و گفت: "ضربتِ على(ع) در امروز، نزد خدا بالاتر از عبادت جنّ و انس است".30 📚 : دکتر مهدی خدامیان .... ✨☀️الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج☀️✨ 🌹 @entezaar313🌹 ⚡️ݥعڔڣٺ ۏ زݩــ❣️ـ.ڋڱے إښــݪأݥے🌈 •❥•➖•●♡●♡●♡●•➖•❥•