ما... ما... _ میدانی که ابراهیم_ به رفتن‌های بی‌بازگشت مردان قبیله عادت داریم. ما بار نخست‌مان که نیست ابراهیم. بچه که نیستیم. *ما طفلان‌مان را، یتیمان‌مان را بزرگ می‌کنیم؛ می‌پرورانیم؛ مرد می‌کنیم؛ برای رفتن‌های بی‌بازگشت اصلا. بی‌خداحافظی حتی. شیرپسران طایفه‌ ما، همه آرزوی رفتن دارند. پریدن. پیدا نشدن.* ما _می‌بینی که ابراهیم_ بی‌تابی میکنیم اما جزع نه. ما این روزها را بلدیم. ما این شب‌ها را مشق کرده‌ایم. ما این وضعیت را نفس کشیده‌ایم. در پی قرن‌ها رفتن بی‌بازگشت. بی‌خداحافظی حتی. ما بزرگ‌مرد طایفه به مسجد فرستاده‌ایم، فرق دو نیم تحویل گرفته‌ایم. ما زیباترین پسر رسول را به ساباط فرستاده‌ایم، ران زخمی زهرآلود گرفته‌ایم. ما رعناترین جوان قبیله را به شط فرستاده‌ایم، کمرخمیده و بی‌دست یافته‌ایمش. ما اشبه‌الناس به نبی را میان لشکر اشقیا فرستاده‌ایم؛ بی‌بازگشت.ارباً اربا. نیافته‌ایمش. ما _ابراهیم_ کامله‌مرد پنجاه‌و‌هفت ساله به گودال فرستاده‌ایم... هیچ... هیچ... آه. بگو دختران بغض نکنند. بگو زنان چادر به‌چهره نکشند. ابراهیم بگو این کاور به تن‌های سفیدپوش اینقدر دنبال پیکر نگردند. بگو دور شوند. بگو ما یاد بنی‌اسد می‌افتیم که شبانه دنبال زنده‌ای یا پیکری می‌گشتند در نینوا برای بازگرداندن. شادی و غم ما، بلاتکلیفی ما، غم‌های دسته‌جمعی‌ ما جز به روضه و یاد بازنگشته‌های طایفه آرام نمی‌شود. *تو کاش اما که برگردی.* «مهدی مولایی»