یاحَضرَت ِحَق...
#رنج_مقدس
#قسمت_پنجاه_ام
تصميم مسعود را هنوز چندان باور نکرده ام. برخورد علی را هم درک نکرده ام. با مديريت پدر فعلاً دنيای خانه آرام است. فقط دوست دارم بدانم که چرا با مسعود وارد گفت و گو نشد و از کنار کارش با سکوت گذشت. مسعود پيام زده و احوال خانه را پرسيده است. درست برداشت کنم يعنی حال علي را می خواهد بداند. می نويسم:
- «علی آرام است. فقط همين. دلم مشهد می خواهد مسعود. شيخ بهايی را.»
- «چرا شيخ بهايی؟»
- «چون تو می خواهی مثل شيخ بهایی بشوی.»
علامت سؤال می فرستد.
تماس بگيرم، راحت ترم. قطع می کند و می نويسد:
- «سر کلاسم نمی تونم حرف بزنم.»
پس هنوز رو به راه نشده است که سر کلاس به پيام پناه آورده است. می نويسم:
- «بلدی با هنر مهندسی ات، حمامی عمومی بسازی که آب خزينه اش برای چند ده نفر گرم باشد، آن هم فقط با آتش يک شمع؟»
- «معمای سخت تر از اين بلد نيستی؟»
- «يا ساختمانی بسازی از گل و آجر که مقابل زلزله هفت ريشتری طاقت بياورد؟»
- «ليلا! اينقدر تيزهوش نيستم. اصلاً مگر می شود بچّه؟»
- «با علم امروز آن ور آبی ها نه! اما با علم شيخ بهايی می شد. حمامش را انگليسی ها آمدند که از معمارياش سر در بياورند، خراب کردند، نه ياد
گرفتند و نه توانستند دوباره مثل اولش بسازند. منار جنبان اصفهان هم هست. حتما برو ببين با خشت و گل است. چه تکانی می خورد و در اين چند صد سال خراب نشده است.»
طول می کشد تا جواب دهد:
- «منظور؟»
اين يعنی کمی گيج و عصبی شده است. برايش شکلک بوس می فرستم و بعد از مکثی می نويسم:
- «علمی که آن ور آب، پُز آن را می دهد، ريشه اش را از ما گرفته اند. مسعود جان! تو وضعيت کشور خودمان را می دانی. پدرش را دارند درمی
آورند. فصل رنگ نيست. دنگ و فنگ زندگی نبايد از مقابله جنگی غافلت کند. چرا تو شيخ بهايی نشوی. آن سعيد هم خوارزمی؟»
شکلک های درهم می فرستد.
پدر دارد صدايم می کند برای غذا. آخرين پيام را تندتند تايپ می کنم.
- «الگوريتمی را که در کتاب رياضی می خوانديم يادت هست؟ الخوارزمی بوده، نامردها به نام خودشان تغيير دادند. صفر و يک کامپيوتر هم کار بچه های خودمان است. دلت بسوزد، فسنجان داريم شيخ بهايی جان! سلام خوارزمی را هم برسان.»
تا برسم مادر سفره را انداخته و همه منتظر من هستند. پدر می گويد:
- چرا راه دور بريم. دخترای فاميلمون هستن ديگه.
مادر دارد خورشت را می کشد و پدر برنج را. علي می گويد:
- اِ پدر من، شما امروز جز سر و سامان دادن زندگی من بحث ديگه ای نداريد؟
- آخر تو الآن بايد دو تا بچه داشته باشی؛ اما هنوز اجازه ندادی يه خواستگاری برات بريم. من هم اشتباه کردم قبول کردم درست تموم بشه،
سربازی بری، سر کار بری، مگه زن می گرفتی اينا انجام نمی شد؟ الآن سعيد و مسعود بيست سالشونه و من نمی خوام بذارم مثل تو عمرشون تلف بشه.
می گويم:
- مديونی اگر قانع شده باشی.
پدر می خندد. علی بشقاب را جلوتر می کشد و ابرويی بالا می اندازد:
- حالا بذاريد اين غذا از گلوم پايين بره.
مادر بشقاب علی را برمی دارد. قاشق و چنگال علی در هوا ميماند و چشمش رد بشقاب می رود.
- اصلاً به من چه برای تو خرس گنده غذا بپزم. برو به زنت بگو.
#بہشیرینےڪتاب
#شہیدزادہ
@Shahidzadeh