یا‌حَضرَت ِ‌حَق... گفت: "از آینده می ترسم، حتي از چند لحظه ی بعد که نمیدونم چی میخواد بشه!" گفت: " آینده مثل مهمونِ ناخوندس، هیچ آمادگی براش نداری، حتی اگه اون عزیزترین آدم زندگیت باشه..." بدون اینکه از قبل آمادگیشو داشته باشه، سرمو آروم گذاشتم روی شونش و دستامم دور کمرش قفل کردم. صورتشو گرفت رو به آسمون و یه نفس راحت کشید و بعد سرشو چسبوند روی سرم. لبخندشو حس میکردم آروم گفتم: "دیدی ترس نداره..." @Shahidzadeh