یاحَضرَت ِحَق...
#رنج_مقدس
#قسمت_هفتاد_و_هفتم
و می روم سمت اتاقم. ظرف شستن و آب بازی حتماً کمی آرام ترش می کند. تا جواب دو تا از دوستانم را می دهم، به در اتاقم چند ضربه ای می خورد و صدايم می کند. محل نمی گذارم ولی در باز می شود. نمی توانم جلوی خنده ام را بگيرم. علی اختياردار تمام دفترها و اتاق و رفت و آمد و آينده و مُردن من است. پای درازم را جمع می کنم و می گويم:
- نه خدا وکيلی اگه دلم نخواد بيای توی اتاقم بايد چيکار کنم؟
با همان ابروهای گره خورده می گويد:
- ديوار اتاقت رو خراب کن بشه جزو سالن.
جرئت می کنم و می پرسم:
- طوری شده؟
جوابی نمی دهد. می نشيند روی زمين و تکيه می دهد.
- نه تو اهل جر و بحثی، نه ريحانه. چرا خودتونو اذيت می کنيد؟ گناه داره طفلی.
سرش را به ديوار تکيه می دهد و می گويد:
- شما زن ها آدمو ويران می کنين.
دفاع از حقوق خودم که گناه نيست.
- شما مردها هم آدمو حيران می کنين.
با چشمان ريز شده نگاهم می کند. ادامه می دهم:
- با تمام عشق شروع می کنيد و بعد هم عشقتون رو تحميل می کنين. کلی ضربه به روح و روان زن وارد می کنيد.
بی حوصله می پرسد:
- منظور؟
- دلتون می خواد زن تمام داشته هاشو درجا بذاره کنار و رنگ شما رو بگيره، درحاليکه با فرصت دادن و محبت، خود زن چنان شيفته مردش می شه که با جون و دل رنگشو با مردش يکی می کنه. علی چشم هايش را می بندد و می گويد:
- شما زن ها که اينطوری نيستين؟ خواسته ها و نيازها و نازتون رو يه جا سر مرد خراب نمی کنين که؟
- چرا چرا. ما زن ها هم از اين اشتباها داريم.
چشمانش را بسته نگه می دارد و می گويد:
- همين آوار می شه روی سر مردی که همه زندگيش زنشه. می مونه که چه کنه؟
- هيچی. به جای اخم و تَخم، توی يه فرصت مناسب يه گفت و گوی اقناعی داشته باشيد.
اخم و چشمش را باز نمی کند.
- علی! من خونه مادرجون اينا که بودم خيلی می شد زن و شوهرای فاميل که دعواشون می شد می اومدن اون جا. من توی اتاق می موندم، اما از بس داد و قال می کردن همه حرفاشونو می شنيدم.
باز هم عکس العملی نشان نمی دهد. خيلی به ريحانه وابسته است و همين دلخوری و دوری دارد اذيتش می کند.
- به خاطر خودت نه، به خاطر خدا می گم اول رفتار و حرف های خودت رو تجزيه و تحليل منصفانه کن، بعد هم نوع برخورد ريحانه رو. اونوقت دور از تعصب مردانه و زنانه می بينی که يه راه حل قشنگ پيدا می کنی. ريحانه رو ببر بيرون از فضای خونه. فکرش رو به کار بگير و خيلی راحت مشکل رو ريشه ای حل کنيد.
سرم را خم می کنم روی شانه ام و می گويم:
- يادته هميشه پدر جون خدا بيامرز يه جمله رو به بزرگای فاميل می گفت؟
آرام زمزمه می کند:
- مرنج و مرنجان.
- علی، «نرنج» برای خودمونه! يعنی انقدر بزرگ باشيم که نفسمون زير پا باشه و هر حرف و اتفاق ريزی ويرانمون نکنه. «مرنجان» هم که از آدم بزرگوار ساخته است. اگر قدرت پيدا کردی، مظلوم گير آوردی جلوی خودتو بگير.
نَفَسش را بيرون می دهد و چشمانش را می بندد:
- اين دومی مهمتر از اوليه!
قبل از رفتنش می گويم:
- آهای آقا دوماد! به من ربطی نداره اگه قوه تفکر و تعقل شما درست کار نمی کنه، ولی به هر حال هزينه بدين، مشاوره دقيق تری بهتون می دم.
چپ چپی نگاهم می کند و در را محکم می بندد و می رود. می دانم که فردا آش وسط سفره است. علی و ريحانه عاقل و عاشق اند.
#بہشیرینےڪتاب
#شہیدزادہ
@Shahidzadeh