۱)قصه؟
قصه و نسبت
ما ها نگران دوستی هایمان هستیم
هر بار یک جور به دنبالش می گردیم
یک جور تازه اش می کنیم
هر بار به بهانه ای (و لو به دعوا) به هم خانه های دوستیمان(البته هربار با یک مزه ی تازه ای) میخواهیم بفهمانیم که آهای! رفیق من هنوز هستم ها یا نه بگوییم ما هنوز هستیم ها
و
واقعا اگر این نسبت نبود آدم چطور میتوانست بگوید هستم .
وقتی میگوید هستم در واقع دارد اعلام حضور میکند که در نسبت با چیزی و کسی و جایی حاضر است و هست و مگر میشود بگویی هستم ولی «تویی» را در ضمیرت به خطاب نیاورده باشی
آدم لامصب موجود عجیبی ست، دشمنی ش با کسی هم در نسبت است دوستی که بماند.
اینقدر که می فهمم، به در و دیوار خوردن هایمان و تاب و بی تابی های مان محال است که بیرون از دایره ی نسبت هایمان باشد
باور کنید اصلا ما سرمان درد می کند و به در و دیوار میزنیم که سری که درد نمیکند را دستمال ببندیم .
ما سرمان درد می کند که الکی یا واقعی قصه را از سر بگیریم.دنبال بهانه ای هستیم که یک نفر پیدا بشود و قصه را بگوید یا خودمان بهانه ای پیدا کنیم قصه را بگوییم
اینکه میگویم یک عادت نیست که بتوایم ترکش کنیم. این خاصیت آدم بودن است.
ما از همان روزی که «قالو بلی» گفتیم دنبال بهانه گشتیم که هی قصه ی نسبت هایمان را بگوییم و برای خودمان دردسر درست کنیم
«مافتنه گر شدیم و جهان فتنه گرگریز
هر کار می کنیم جماعت! مگر گریز
دنبال دردسر، سرمان درد میکند
دنبال ما نباش توای دردسر گریز!»
ما هر چه راه برویم و به هر سو برویم فرقی ندارد چرا که همچون
قلمی هستیم که دارد بر صفحه ی روز گار قصه ای را می نویسد ولحظه به لحظه خاطرات ابدی و ازلی نسبت هایش را یاد میکند
###
توانم نکشید که جان مطلب را بگویم و امیدم به خود شماست که اهل دوستی هستید. و همان خط اول گفتم که
ما ها نگران دوستی هایمان هستیم
هر بار یک جور به دنبالش می گردیم
یک جور تازه اش می کنیم
و امیدم به همین است
من که زورم نرسید جان مطلب را بگویم ولی حافظ انگار توانسته اشاره ای کند
«....یک قصه بیش نیست،
غمِ عشق
وین عجب
کز هر زبان که میشنوم
نامکرر است...»
سعید صاعدی
سَحَر جمعه
۲۶/اسفند/۰۱
@esharenakhana