۲)
قصه؟
مادر،قصه،نسبت
آیه ۳سوره یوسف
«نَحنُ نَقُصُّ عَلَيكَ أَحسَنَ القَصَص بِما أَوحَينا إِلَيكَ هذَا القُرآنَ وَ إِن كُنتَ مِن قَبلِهِ لَمِنَ الغافِلينَ»
«ما به وسیله ی وحی ِ این قرآن برایت بهترین قصه ها را روایت کردیم در حالی که تو تا قبل از این از چنین قصه هایی غافل بودی»
بخواهیم یا نخواهیم آدم است و قصه،
با قصه هاست که ما آدم بودن و نسبت هایمان را در میابیم.او ما را وارد سرزمین و وقت دیگری میکند.اصل و رسمی را میگذارد و نا اصل و عادتی را بی معنا میکند. در این سرزمین دو دوتا ها لزوما چهارتا نمیشوند. لزوما سیب با قانون جاذبه بر زمین نمی افتد، خلاصه منطقش و دنیایش یک چیز دیگری ست. البته اینها که میگویم بی دردسر هم نیست باری بر دوش مان میگذارد، که از آن گریزی نیست و اگر بنا را بر گریز بگذاریم با دست خودمان خودمان، را از بازی به بیرون پرت کرده ایم و خودمان را بی معنا کرده ایم.
چند سالی ست دلشوره گرفتن را کم و بیش به قدر ارزنی هم که شده شاید فهمیده باشم
قدیم ها که شب و نیمه شب خانه نبودیم و مادر زنگ میزد و با دلشوره هایش سراغ مان را میگرفت، خودمان را انگار که اسیر سراغ گرفتن هایش و پاسخ به سوال هایش میدیدیم. کفری میشدیم و غری میزدیم که «آخه مادر مگه من بچه ام» و با دو سه تا بهانه میخواستیم مادر را از سر خود باز کنیم. اما آنطرف ِ گوشی مادر به جای اینکه از ما کفری شود، نفس عمیقی میکشید و میگفت «خب
من مادرم و دلنگرانت» و بعد از خداحافظی هم دست به دعایی میبرد و برای سلامتی ما شکری و لابد بغضی و اشکی، اما آخرش دلشوره ی اینکه جگر گوشه اش کجاست و چه میکند از دل و جانش نمی رفت. و ما درست نمی فهمیدیم که مادر آمده تا باز قصه را از سر بگیریم و نسبت هایمان را یادمان بیاید که نشان دهد
جای فرزندش کجای قصه است و همین طور جای نسبت مادری خودش و جای قصه گوییش. درست همانجا که در جواب دلشوره هایش میگوییم «مگر ما بچه ایم» و او پاسخ میدهد که «مادرست و دلنگران». از اتفاق میخواهد بفهماند که آری ما بچه و جگر گوشه ی اوئیم و او هم مادر ست و دلنگران. همینجاست که جا و نسبت و قصه را از سر میگیرد مادر انگار شب و روز دلشوره دارد که نو به نو تازه اش کند و قصه را از سر بگیرد و کاری کند که از سر بگیریم. در یابیم که او مادرست و ما فرزند و با هم قصه ای داریم
ای کاش دریابیم هر بار که مادر به بهانه ای دلشوره دارد و سراغ مان را میگیرد این درست همان وقت ِ از سر گیری قصه است. اما چه کسی هست که بتواند این موقعیت مادری را دریابد و قصه را از سر گیرد.
به نظرم بد نیست به پیشنهاد دوستی قسمتی از کتاب تند تر از عقربه ها که نقل قصه ی آقای نوید نجاتبخش از زبان خودش است را به اشاره بیاورم. او یک موقعی در شرکتی بردهای الکترونیکی را کپی میکرده و در همین مورد با مادر مشورت میکند، میگوید:
«
مادرم حرفی زدند که مسیر زندگی و شغل من را تغییر داد. برایم توضیح دادند که هر بار می آمدی خانه و توضیح میدادی که یک برد را کپی کرده اید، چقدر از شنیدن این اسم و این کار دلخور می شدم. گفتند: حسی به من میگفت قد و قواره پسرم بلندتر از این حرف هاست که کپی کاری کنه، که خودش رو درگیر این کارهای ریزه میزه .کنه ،نوید عرضه تو بیشتر از این حرف هاست که کارهای بقیه رو کپی کنی.
جمله مادر خیلی تکانم داد. شب تا دیروقت نخوابیدم رفتم به حیاط و با خودم خلوت کردم من دنبال چه هستم؟ از زندگی چه میخواهم؟ فقط پول؟ پول خوب است اما دیگر چه؟با شیلنگ گلهای باغچه را آب دادم خب اگر پول میخواهم چرا نروم دنبال خرید و فروش؟ چرا نروم دنبال کارهایی که پردرآمدترند؟ چیزهای دیگری هم هستند که اهمیت دارند کارهایی که اساسی تر باشند. یکی از گلهای باغچه از ساقه شکسته بود باید یک چوب پیدا میکردم تا ساقه را با آن ببندم احتمالاً بعد از مدتی میتوانست خودش را ترمیم کند یا آن قدری وقت پیدا کند که دانه اش را بریزد روی خاک و تکثیر شود. کار رسیدگی به گل که تمام شد یاد مادر افتادم یاد حال خوبشان بعد از رسیدگی به گلها بعد از اینکه گلها را نوازش میکردند و قربان صدقه شان می رفتند می گفتم: «مامان، چرا قربون صدقه ش میری؟» میگفتند: یه موجود زنده رو از مرگ نجات دادم. قشنگ نیست؟»
روزگار ما دزد است. مادر و کودکیمان را، یاد و خاطره ی مان را دزدیده، عوضش بزرگی و حساب و کتابهایش را به ما حقنه کرده. مادری که قصه ی طفلش را نگوید پس معنی مادریش چیست؟ و طفلی که قصه خودش را نداند کودکیش کجاست؟ آیا غیر از این است که هنوز به کودکی نرسیده، و آن را نچشیده یکهو بزرگ شده و سرگرم مشغلولیت هایش شده است ؟
نمیدانم کی این وقت مادرانه ی تاریخ مان میرسد؟
خیلی وقت است که قصه از زندگی مان رخت بر بسته و رفته،
کیست که هنوز کودکی را از خاطر نبرده و هنوز بلد است پیش مادر کودکی کند و همینطور کجاست مادری که هنوز بلد باشد سرگذشت کودکی را از بر بخواند؟
@esharenakhana