قسمت چهل ودو سَلمى جوابى نمى دهد، آنها به سوى مادر مى روند. آنها هر چه مادر را صدا مى زنند جوابى نمى شنوند. حسن (ع) كنار مادر مى آيد و مى گويد: «مادر، با من سخن بگو قبل از اين كه جان بدهم». او روى مادر را مى بوسد، امّا مادر‌ جوابى نمى دهد. حسين (ع) جلو مى آيد و مادر را مى بوسد و مى گويد: «مادر! من پسرت حسين هستم با من سخن بگو». سَلمى، حسن و حسين (ع) را دلدارى مى دهد و از آنها مى خواهد تا به مسجد بروند و به پدر خبر بدهند. آنها در حالى كه گريه مى كنند به سوى مسجد مى دوند. همه صداى گريه حسن و حسين (ع) را مى شنوند، خدايا چه خبر شده است؟ آنها نزد پدر مى آيند و خبر شهادت مادر را به پدر مى دهند. ۲۲۸ وقتى على (ع) اين خبر را مى شنود، بى قرار مى شود و از هوش مى رود. آرى، داغ فاطمه (س) بر على (ع) بسيار سخت است. عدّه اى بر صورت على (ع) آب مى ريزند. على (ع) به هوش مى آيد و مى گويد: «اى دختر پيامبر، بعد از تو چه كسى مايه آرامش من خواهد بود؟ » على (ع) همراه با فرزندان خود به سوى خانه حركت مى كند. مردم خبردار مى شوند، غوغايى در شهر به پا مى شود. زنان مدينه همه با هم ناله و زارى مى كنند، گويى كه از صداى شيون آنها، شهر به لرزه در آمده است. آن زن كيست كه به اين سو مى آيد؟ آيا او را مى شناسى؟ او عايشه، همسر پيامبر است، او مى خواهد وارد خانه على (ع) شود، امّا سَلمى، مانع او مى شود: تو نمى توانى وارد اين خانه شوى. براى چه؟ فاطمه (س) وصيّت كرده است كه بعد از مرگ، ما به هيچ كس اجازه ندهيم كنار پيكر او بيايد. آرى، عايشه همان كسى است كه حديث دروغ از پيامبر نقل كرد كه به فاطمه (س)، هيچ ارثى نمى رسد، اكنون او نبايد به كنار پيكر فاطمه (س) بيايد. عايشه خيلى ناراحت مى شود و برمى گردد. ۲۳۰ نگاه كن! مردم به سوى خانه على (ع) مى آيند. على (ع) از خانه بيرون مى آيد، حسن و حسين (ع) هم همراه او هستند، آنها گريه مى كنند. مردم با ديدن گريه حسن و حسين (ع) به گريه مى افتند. قيامتى بر پا مى شود! همه منتظر هستند تا على (ع)، پيكر فاطمه (س) را به مسجد ببرد تا آنها بر او نماز بخوانند و در تشييع جنازه او شركت كنند. بعضى‌ها مى گويند: «الآن هوا تاريك مى شود، بايد هر چه زودتر مراسم تشييع جنازه را شروع كرد». در اين ميان، على (ع) سخنى به ابوذر مى گويد و از او مى خواهد تا براى همه بگويد. ابوذر رو به مردم مى كند و با صداى بلند مى گويد: «اى مردم، تشييع جنازه فاطمه (س) به تأخير افتاده است، خواهش مى كنم به خانه هاى خود برويد». ۲۳۱ مردم با شنيدن سخن ابوذر متفرّق مى شوند. آنها خيال مى كنند چون غروب نزديك است، على (ع) مى خواهد فردا مراسم با شكوهى براى فاطمه (س) بگيرد و براى همين، تشييع پيكر فاطمه (س) را به تأخير انداخته است. * * * هوا تاريك شده است و مردم مدينه در خواب هستند، امّا امشب در خانه على (ع)، همه بيدار هستند، على (ع) و سَلمى و فضه و يتيمان فاطمه (س). على (ع) دارد بدن فاطمه (س) را غسل مى دهد، بقيّه كمك مى كنند. فاطمه (س) وصيّت كرده است كه على (ع) او را با پيراهن غسل دهد. ۲۳۲ على (ع) مى خواهد فاطمه (س) را در پارچه بهشتى كه پيامبر به او داده است، كفن نمايد. او دارد بندهاى كفن را مى بندد. ناگهان چشمش به فرزندانش مى افتد. آنها دوست دارند براى آخرين بار مادر خود را ببينند. على (ع) آنها را صدا مى زند و مى گويد: «عزيزانم! بياييد و براى آخرين بار، مادر خود را ببينيد». ۲۳۳ يتيمان جلو مى آيند و با مادر سخن مى گويند: «مادر، سلام ما را به پيامبر برسان». صداى گريه آنها سكوت شب را شكسته است. خداى من! چه مى شنوم؟ اين صداى ناله فاطمه (س) است كه به گوش من مى رسد. ناگهان، بندهاى كفن باز مى شود. فاطمه (س) دست هاى خود را باز مى كند و فرزندانش را به سينه مى چسباند. صداى گريه فاطمه (س) با صداى گريه يتيمان در هم مى آميزد. در آسمان غوغايى به پا مى شود. فرشتگان بى تاب مى شوند. صدايى از آسمان به گوش مى رسد: «اى على! يتيمان را از مادر جدا كن، فرشتگان از ديدن اين منظره به گريه افتاده اند». ۲۳۴ على (ع) جلو مى آيد و يتيمان را از مادر جدا مى كند. * * * اكنون على (ع)، رو به فرزندش، حسن (ع) مى كند و از او مى خواهد تا برود و به ابوذر خبر بدهد كه وقت تشييع جنازه فاطمه (س) فرا رسيده است. آرى، على (ع) مى خواهد فاطمه (س) را شبانه دفن كند. حسن (ع) همراه با حسين (ع) به خانه ابوذر مى رود. ۲۳۵