‍ ‍ . بعد از هفت شبانه روز بیخوابی و فرماندهی حالا شده مثل خیمه ای که ستونهایش را کشیده باشند. -دکتر با تاسف سری تکان داده و میگوید:ما داریم دستی دستی حاجی رو به کشتن میدیم.حاجی باید بستری بشه.آب بدنش خشک شده. -سید آرام می گوید:خب یه سرم دیگه وصل کن.چاره ی دیگه ای نیست،هیچ نیرویی نمیتواند حاجی را راضی به ترک جبهه کند. -خب به زور ببریمش عقب. -حاجی گفته هرکسی جسم زنده منو ببره پشت جبهه و منو شرمنده امام کند مدیون است. -مگه امام چی گفته؟ سید همچنان بیسیم را جلوی دهان حاجی گرفته.همت لب می جنباند و حرف امام را برای نیروها تکرار میکند:"جزایر باید حفظ شود،بچه ها حسینوار بجنگید." این را میگوید و شلنگ سرم را میکشد و از سنگر فرماندهی خارج میشود. دکتر میگوید مواظبش باش زمین نخورد. سید سایه به سایه دنبالش میکند. -کجا داری میری حاجی؟من نباید بدونم؟ -میروم خط.خدا طلبیده! سید که نمیتواند حاجی را منصرف کند ترک موتور مینشیند.لحظه ای بعد موتور به تاخت حرکت میکند. و چند لحظه بعد گلوله ای آتشین در نزدیکی موتور فرود می آید.وقتی دود و غبار فرو مینشیند لکه های خون بر زمین جزیره نمایان می شود... جزیـره مجنـون..... . 🚩 ╭─*═ঈ🇮🇷ঈ═*─╮  @shahidtoraji213 ╰─*═ঈ♥️ঈ═*─╯ 🕊🕊🕊🕊🕊