هدایت شده از مشق عشق 💞🌷
🕊🌹🔹 🌹 🔹 💐قسمت : سوم 💐 کتاب : در حسرت یک آغوش🌹🕊 🕊🌷خاطرات شفاهی خانم زهرا رحیمی ، همسر جانباز شهید سیدمحمد موسوی فرگی🕊🌷 🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷🕊 🕊فصل اول: بهار🕊 «جای خالی مادر» پدرم متفاوت از قبل شده بود. می‌دانستم همیشه نگران من است، اما حالا احساس می‌کردم حرفی برای گفتن دارد. سنگینی نگاهش را خوب احساس می‌کردم. زیاد اهل صحبت نبود. همیشه آنچه را که می‌خواست به ما بگوید، به مادرم می‌گفت و او از قول خودش به ما توضیح می‌داد. خیلی رویمان به هم باز نبود. از چشمان پدر چیزی را که نمی‌گفت، حدس زده بودم و این حدس، وقتی کبری، دست و پا شکسته، ماجرا را برایم تعریف کرد، تبدیل به یقین شد. آن‌قدر از بابا خجالت می‌کشیدم که با خودم می‌گفتم وای اگر این موضوع را از زبان پدرم بشنوم چه کنم؟ حتماً از خجالت خواهم مرد! وانمود می‌کردم از ماجرا خبر ندارم تا اینکه یک روز که بعد از ناهار، داخل حیاط مشغول جارو کردن بودم، بابا مرا صدا زد و گفت: «بیا داخل، کارِت دارم.» فهمیدم می‌خواهد چه بگوید. نمی‌دانستم می‌داند که کبری به من گفته یا نه! سعی می‌کردم خود را عادی جلوه دهم. همین طور که داخل می‌آمدم، به آینۀ بالای تاقچه که مادرم می‌گفت آینۀ بختش بوده، نگاهی انداختم. خودم هم فهمیدم چهره‌ام عادی نیست؛ گونه‌های سرخم، گواه همه چیز بود. داخل شدم و نیم‌نگاهی به بابا انداختم و گفتم: «بله!» چند ثانیه سکوت کرد. آب دهانش را قورت داد و بی‌آنکه حاشیه برود، سریع رفت سراغ اصل مطلب. می‌دانستم چقدر سخت است که یک پدر به دخترش بگوید برایش خواستگار آمده است. شاید در آن لحظه او هم مثل من آرزو می‌کرد کاش مادرم بود. نفسی از ته دل کشید و دوباره چشمانش را به پنجرۀ داخل اتاق دوخت و گفت: «سیدمحمد رو که می‌شناسی! پسر دخترخاله‌ات!» من که با حرف‌های چند روز قبلِ کبری کاملاً محمد را در ذهنم تجسم کرده بودم، خود را به ندانستن و نفهمیدن زدم و گفتم: «محمد؟ کدوم محمد؟» بی‌آنکه که بخواهد جوابم را بدهد، گفت: «چند روز قبل از فوت مادرت، خواهرش زنگ زده و تو رو برای نوه‌اش خواستگاری کرده، اما عمر مادرت کفاف نداد که به تو بگه و عروسی ته‌تغاری‌اش رو ببینه...» با شنیدن این حرف، دیگر توان پنهان کردن اشک‌هایم ‌را نداشتم. سرم پایین بود و نگاهم را به گلیمی دوخته بودم که زیر پایم پهن بود. برای دقایقی بین‌مان سکوت حکم‌فرما شد. بی‌آنکه حرف دیگری بزنم، بلند شدم. گره روسری‌ام را محکم‌تر کردم و از اتاق خارج شدم. داشتم از پله‌ها پایین می‌آمدم که صدای پدر را شنیدم که می‌گفت: «ببین زهرا! پسر خوب و نجیب و باجربزه‌ایه، پدر و مادرش هم که پسرخاله و دخترخاله‌ات هستند. می‌شناسیمش. مادرت، خدابیامرز راضی بود به این وصلت.» رفتم داخل همان اتاقی که دار قالی در آنجا قرار داشت. نشستم و دستی به روی قالی کشیدم. مثل همیشه آرامش عجیبی به من می‌داد. احساس می‌کردم آرام‌تر از قبل شده‌ام. تمام شب را تا صبح فکر کردم. ادامه دارد ........ http://eitaa.com/mashgheshgh313 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹