هدایت شده از مشق عشق 💞🌷
🕊🌹🔹 🌹 🔹 💐قسمت : ششم 💐 کتاب : در حسرت یک آغوش🌹🕊 🕊🌷خاطرات شفاهی خانم زهرا رحیمی ، همسر جانباز شهید سیدمحمد موسوی فرگی🕊🌷 🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷🕊 🕊فصل اول: بهار🕊 «جای خالی مادر» قبل از تحویل سال، کبری و فاطمه با شوهر و بچه‌هایشان آمدند خانۀ ما. سفره‌ای پهن کردیم و روی آن، یک آینه و قرآن و یک گلدان گل و یک کاسه گلدان گل و یک کاسه که داخلش دو تا ماهی انداخته بودیم و دو تا ظرف نقل و خرما گذاشتیم و اطرافش نشستیم. روز اول عید ، جمعه بود. سال که تحویل شد، اول از همه یکی‌یکی با بابا روبوسی کردیم و بعد با خواهرها و بچه‌هایشان. یک ساعتی از تحویل سال می‌گذشت که زنگ خانه به صدا درآمد. سیدمحمد و خانواده‌اش بودند. خیلی وقت بود ندیده بودمش؛ شاید از زمان مراسم چهلم مادرم! برای چند ثانیه نگاه‌مان به هم دوخته شد، اما من سریع رویم را به سمت مادرش چرخاندم. مادرش مرا بغل کرد و با هم دقایقی به یاد مادرم اشک ریختیم. یکی‌یکی اقوام و آشناها و همسایه‌ها برای عرض تسلیت آمدند. عید اول مادرم بود. بچه‌های خواهرم مسئول پذیرایی بودند و من بیشتر در آشپزخانه مشغول ریختن چای بودم. آقایان به یک اتاق می‌رفتند و خانم‌ها به اتاق دیگر. کبری و فاطمه خانم‌ها را خوش‌آمدگویی می‌کردند و شوهران‌شان، آقایان را. هر کس می‌آمد، دقایقی کوتاه می‌نشست و فاتحه‌ای می‌خواند و چای می‌خورد و خیلی زود می‌رفت. از صبح روی آتش داخل حیاط آبگوشت بار گذاشته بودم و خیلی‌ از مهمانان برای ناهار ماندند. ظهر که شد، سفره‌ای پهن کردیم به عرض اتاق پذیرایی کنار کرسی‌ای که هنوز هم روشن بود و عده‌ای دورش نشسته بودند. ادامه دارد ....... http://eitaa.com/mashgheshgh313 🔹🌹 🌹🕊🌹 🕊🔹🌹🕊🔹🌹🕊🔹