✨❤️🍃✨❤️🍃✨
❤️
🍃
✨
❤️
🍃
✨
🕊بسم الله الرحمن الرحیم 🕊
💥💫کتاب : عصمت 💫💥
⭐️🌺نویسنده :سیده رقیه آذرنگ🌺⭐️
☄💫بر اساس زندگی : «شهیده عصمت پورانوری »💫☄
💥✨پیشگفتااااااار نویسنده✨💥
یک روز از طرف حوزه بسیج خواهران حضرت فاطمه(س) 🌸دزفول به یک مراسم دعا خوانی دعوت شدم. بعد از مراسم با دوستانم در حال صحبت کردن بودم. حرف از شهدا🌷 و جمع آوری خاطراتشان شد. مسئول بسیج اسم چند تا شهید🕊 را آورد. خشکم زد. باورم نمیشدکه نام شهیده عصمت پورانوری🌷 هم در بین این اسامی باشد.بعد ازچند دقیقه سکوت،در آن همهمه که هر کس نام یک شهید را میگفت، با تعجب گفتم: «مزار شهیده🕊 پورانوری کجاست؟! کدام گلزار؟! شهیدآباد یا بهشتعلی؟!»
بچهها گفتند: «قطعه شهدای گلزار شهیدآباد»💐
کنجکاو شده بودم دلم میخواست خانوادهاش را از نزدیک ببینم. فردای آن روز برای گرفتن نشانی و شماره تلفن منزل شهید🌷، به بسیج رفتم. به خانه که رسیدم بلافاصله تماس گرفتم و برای دیدن مادر شهید با خانوادهاش قرار گذاشتم.🌟
روز موعود فرا رسید. در راه به دلم ترس افتاده بود.
«اگر مادرش مرا نپذیرد چه؟»
«اصلاً چه سن و سالی دارد؟»
«آیا چیزی به خاطر دارد؟»
وقتی خودم را جلوی منزلشان دیدم تمام وجودم میلرزید زنگ زدم. چند لحظه بعد صدایی مهربان بلند شد:
«بفرمایید تو! »☺️
با خودم گفتم: «چرا از من نپرسید کی هستم؟ نکند اشتباه آمدهام. نکند مرا با کسی دیگر اشتباه گرفته است. شاید منتظر کس دیگر است!» در را آهسته باز کردم. خدای من!💥
همان خانهای بودکه در رویای خود دیده بودم. همانجا که روضهٔ مادرم زهرا(س) در آن برقرار بود.💫
برایم باور کردنی نبود. مادری مسن در ساختمان را باز کرد داخل خانه دعوت کرد چقدر چهرهاش به دلم نشست احساس میکردم سالهاست او را میشناسم. هیچ کجای این خانه غریبه نبود انگار واقعاً منتظر من بود و این من بودم که دیر کرده بودم.⁉️
آرام نشستم، نگاهم به قاب عکسهای روی طاقچه اتاق افتاد. یک بار دیگر خوابم را در بیداری میدیدم!
🌸🍃پایان پیشگفتار ......🍃🌸
http://eitaa.com/mashgheshgh313
🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃