هدایت شده از مشق عشق 💞🌷
✨❤️🍃✨❤️🍃✨❤️ ❤️ 🍃 ✨ ❤️ 🍃 ✨ ❤️ 🕊بسم الله الرحمن الرحیم 🕊 💥💫کتاب : عصمت 💫💥 ⭐️🌺نویسنده :سیده رقیه آذرنگ🌺⭐️ ☄💫بر اساس زندگی : «شهیده عصمت پورانوری »💫☄ 💥✨قسمت : پانزدهم✨💥 دو روز بعد، زنگ تفریح اول، توی حیاط مدرسه نشسته بودم هنوز منیژه نیامده بود. چشمم به در مدرسه 🌸بود و دستم زیر چانه‌ام، منتظرش بودم تا بیاید. بعد از کمی منیژه با عینکی که روی چشمش بود وارد مدرسه شد. خیلی تعجب 😳کرده بودم بدو بدو رفتم طرفش و نفس نفس زنان ازش پرسیدم: «سلام... خوبی؟» گفت: «ممنون.» گفتم: «پس این عینک چیه زدی رو چشمات؟»🤔 لبخند زد و سری تکان داد. گفتم: «با کی رفتی دکتر؟» گفت: «اون روز که مربی بهم گفت برو برا معاینه، بابام که از مغازه برگشت بهش گفتم. اونم منو برد پیش چشم پزشک👨‍⚕» چون می‌دانستم بعضی از همکلاسی‌ها ممکن است با حرف‌هایشان او را اذیت کنند، دستش را گرفتم و در گوشش گفتم: «ناراحت نیستی که عینکی شدی؟»🤔 با آرامش خاص و همیشگی‌اش محکم گفت: «نه اصلاً، راضی‌ام🙏 به رضای خدا.» هاج و واج به صورتش نگاه می‌کردم هیچ جوابی نداشتم جوابش خیلی برایم بزرگ بود.»🌺 من صورت پروین را بوسیدم و گفتم: «منیژه حرف‌هاش به دل همه می‌شینه تو که دوستش هستی بهتر از من با اخلاقش آشنایی.» پروین که رفت توی‌ اتاق پیش دخترها، یک لحظه به فکر فرو رفتم و زیر لب🌸 گفتم: «از بچگی همین‌طور بوده.» بعد از ناهار سفره را که جمع کردیم از سر ظهر تا نزدیکای غروب 🌟درس خواندند. خانه خواهرشوهرم دیوار به دیوار ما بود. وقتی پروین نمی‌رفت خانه می‌آمد دنبالش، آن روز توی حیاط بودم و لباس می‌شستم. بچه‌ها 💫هم گرم صحبت بودند. زنگ در که به صدا در ‌آمد، به منیژه گفتم: «فکر کنم عمه اومده دنبال پروین.» منیژه از جایش بلند شد همان‌طور که قدم برمی‌داشت و مداد را در دستش می‌چرخاند، به پروین گفت: «به عمه می‌گم اجازه بده شبم 🌜اینجا بمونی.» رفت و در را باز کرد خواهر شوهرم وارد حیاط شد. آمد کنارم ایستاد، دست‌هایم را به لباسم گرفتم و خشک کردم. تعارفش کردم به داخل خانه. گفت: «ممنون این دختر شده مهمان همیشگی‌تان!»☺️ به پشت سرش، جایی که بچه‌ها نشسته بودند نگاه کرد گفت: «انگار خیال نداری بیای خانه، پروین!» پروین ساکت بود و چیزی ‌نمی‌گفت و تند و تند وسایلش ✅را جمع ‌می‌کرد. از چهرهٔ بچه‌ها معلوم بود توی دلشان خدا خدا می‌کردند حرف ما طول بکشد. خواهرشوهرم پشت سر هم پروین را صدا می‌زد. منیژه آمد پیش ما، چادر عمه‌اش را گرفته بود و از او می‌خواست ☺️پروین بیشتر پیشش بماند . با اصرار منیژه و من بالاخره راضی شد، بچه ها از خوشحالی بالا و پایین می‌پریدند. 🍃🌸🍃 ادامه دارد ....... http://eitaa.com/mashgheshgh313 ✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️