هدایت شده از مشق عشق 💞🌷
✨❤️🍃✨❤️🍃✨❤️ ❤️ 🍃 ✨ ❤️ 🍃 ✨ ❤️ 🕊بسم الله الرحمن الرحیم 🕊 💥💫کتاب : عصمت 💫💥 ⭐️🌺نویسنده :سیده رقیه آذرنگ🌺⭐️ ☄💫بر اساس زندگی : «شهیده عصمت پورانوری »💫☄ 💥✨قسمت : پنجاه و دو✨💥 ◀️شهر شده بود یک ویرانه ، خانه هایی که تا چند وقت پیش صدای بازی و شادی😇 در آن پیچیده بود، حالا آرام و ساکت بودند. نه رفت و آمدی، نه صدایی، هیچ خبری از ساکنانش نبود یا شهید🌷 شده بودند یا مجروح. ◀️قدم زدن در شهر خیلی سخت بود باید از کنار خانه‌هایی می‌گذشتیم که تعداد زیادی انسان بی‌گناه در آنجا به شهادت💐 رسیده بودند. از یک نفر شهید، تا بیش از ده نفر از یک خانواده😔 گاهی بعضی وقت‌ها از این سخت‌تر هم می‌شد. خبر شهادت پسر، همسر یا دامادِ دوست و آشنا که از جبهه برای خانواده‌اش می‌رسید.🌺 ◀️برای نماز جماعت که می‌رفتیم مسجد، بعضی وقت‌ها جای یک نفر را خالی می‌دیدیم وقتی سراغش را می‌گرفتیم، می‌گفتند: «شهید🌷 شد.» با خودم می‌گفتم: «دیروز در صف نماز ایستاده بود، امروز مهمان🔆 خداست!» گاهی اوقات برای چند روزی مغازه‌ها تعطیل می‌شد. مواد غذایی در خانه‌ها پیدا نمی‌شد. یک روز سر ظهر متوجه شدم که به جز کمی آرد و مقداری شکر هیچ چیز در خانه نداریم.❗️ با خودم گفتم: «خدا رو شکر، که این رو هم توی خانه داریم.» رفتم توی آشپزخانه و آردها را الک کردم یک ماهی‌تابه ✅برداشتم آمدم توی حیاط یک مَنقل داشتیم که رویش غذا درست می‌کردم. چند تکه چوب از توی باغچه آوردم و گذاشتم توی منقل فقط چند تا کبریت ⚡️در جعبه مانده بود. هر کاری کردم روشن نمی‌شد. اولی، دومی تا آخرین کبریت، با هزار دردسر توانستم روشن‌اش کنم و بالأخره چوب‌ها آتش🔥 گرفت. ماهی‌تابه را گذاشتم و برای ناهار حلوا پختم. حلوا را توی بشقاب بزرگ گذاشتم و بردم سر سفره آن روز گذشت و روزهایی می‌آمد که حتی نان برای خوردن در خانه‌ها پیدا نمی‌شد؛ اما مردم به همدیگر کمک می‌کردند و برای هم مواد غذایی می‌فرستاد.🍃🌸🍃 ادامه دارد ..... http://eitaa.com/mashgheshgh313 ✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️✨🍃❤️