قسمت پنجم
گويا در اين شهر خبرهاى زيادى است، به راستى چه كسانى قسم خورده اند كه حقّ على (ع) را غصب كنند؟ * * * نمى دانم آيا بدن پيامبر دفن شده است؟ چرا مردم، اين قدر بى وفا شده اند؟ اينها كه تا ديروز، احترام زيادى به پيامبر مى گذاشتند، چرا امروز نمى خواهند بر بدن پيامبر نماز بخوانند؟ ۱۴
بيا، من و تو به سوى خانه پيامبر برويم.
نگاه كن، على (ع)، بدن پيامبر را غسل داده و كفن نموده است و خودش، اوّلين كسى است كه بر پيكر پاك او، نماز خوانده است.
پيامبر در آخرين لحظه هاى زندگى خود، از على (ع) خواست، تا زمانى كه بدن او را به خاك نسپرده است از پيكر او جدا نشود. ۱۵
نگاه كن، على (ع) از خانه پيامبر بيرون مى آيد و از مردم مى خواهد تا بيايند و بر پيكر پيامبر نماز
بخوانند.
مردم ده نفر، ده نفر، وارد خانه مى شوند و بر آن حضرت، نماز مى خوانند
.
على (ع) تصميم دارد وقتى نماز مسلمانان تمام شود، بدن پيامبر را در خانه خودش دفن كند.
البتّه عدّه اى مى گويند كه پيامبر را
در قبرستان بقيع دفن كنيم، عدّه اى هم مى گويند كه بدن پيامبر را در كنار منبر، در داخل مسجد به خاك بسپاريم.
امّا نظر على (ع) اين است كه پيامبر در همان مكانى كه جان داده است، دفن شود. ۱۶
خانه پيامبر، خانه كوچكى است، مساحت آن، حدود نُه متر مربع است، براى همين، بايد صبر كرد تا مردم ده نفر ده نفر، وارد خانه شوند
و نماز بخوانند و اين زمان زيادى مى گيرد. ۱۷
نگاه كن، عدّه اى كه نماز خوانده اند، به سوى سقيفه حركت مى كنند تا ببينند آنجا چه خبر است.
آرى، تعداد كمى هم كه در اينجا بودند به سوى سقيفه مى روند، ديگر اينجا خيلى خلوت شده است، در مقابل، سقيفه خيلى شلوغ است. * * * آنجا را نگاه كن! آن دو نفر را مى گويم كه سراسيمه به اين سو مى
آيند. گويا آنها از سقيفه مى آيند. ۱۸
نمى دانم چرا آنها خيلى ناراحت هستند، آيا موافقى با آنها سخنى بگوييم؟
صبر كنيد، آخر با اين عجله به كجا مى رويد؟
ما هر چه سريع تر بايد نزد بزرگان خود برويم، ما هرگز اجازه نخواهيم داد خليفه از ميان مردم مدينه
انتخاب شود.
آنها اين را مى گويند و به سرعت به سوى خانه پيامبر مى روند.
يكى از آنها وارد خانه مى شود و در كنار عُمَر (پسر خطّاب) مى نشيند، او دست عُمَر را مى گيرد
و به او مى گويد:
هر چه زودتر بلند شو!
مگر نمى بينى من اينجا كار دارم؟
پيكر پيامبر هنوز دفن نشده است.
چاره اى نيست، من با تو كار مهمّى دارم.
خوب، حرف تو چيست؟
اينجا كه نمى شود، بايد برويم بيرون.
عُمَر از جاى خود بلند مى شود و همراه او به بيرون خانه مى رود:
حرفت را زود بزن! ببينم چه خبرى دارى.
اى عُمَر، چرا نشسته اى؟ مردم مدينه در سقيفه جمع شده اند و مى خواهند با سعد، بزرگ قبيله خزرج، بيعت كنند. ما بايد زود به آنجا برويم وگرنه همه نقشه هاى ما خراب خواهد شد.
عُمَر لحظه اى با خود فكر مى كند، او به ياد مى آورد كه مدّتى قبل با مهاجران سخن گفته بود و نقشه خود را به آنان خبر داده بود، اكنون عُمَر باور نمى كند كه انصار اين قدر
سريع براى خلافت، دست به كار شده باشند!
عُمَر با عجله به خانه پيامبر مى رود، شايد خيال كنى او مى خواهد به على (ع) خبر بدهد، امّا اين طور نيست، عمر قبلاً فكرهايى را در سر داشته است، او براى مقام خلافت نقشه هايى كشيده است!!
خوب است ما هم داخل خانه شويم، نگاه كن، عُمَر دست ابوبكر را گرفته است و از او مى خواهد كه بلند
شود.
ابوبكر به او مى گويد:
مى خواهى چه كنى؟ چرا اين قدر عجله دارى؟
بايد با هم به جايى برويم، ما زود برمى گرديم.
كجا برويم؟ ما تا پيامبر را دفن نكنيم نبايد جايى برويم.
فتنه اى بزرگ در سقيفه روشن شده است، ما بايد
خود را به آنجا برسانيم. ۱۹
نگاه كن، عُمَر و ابوبكر همراه با عدّه اى به سوى سقيفه مى روند.