عشقـہ♡ چهارحرفہ
❤️✨❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️ ✨❤️ ❤️ #پارت_چهل_و_هفتم #خانومہ_شیطونہ_من [دانای‌کل] ب
❤️✨❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️ ✨❤️ ❤️ انقدر رفتم که اطرافم و که نگاه کردم هیچ چیزی و جز خاک ندیدم نمیدونم چرا اما هیچ حس ترسی در من نبود و فقط حس ارامش داشتم یهو حس کردم دارم از حال میرم و سرم به شدت گیج میرفت دیگه نتونستم تحمل کنم و چشمام بسته شد ... به اطرافم نگاه کردم جبهه و جنگ بود همه درگیر بودن خیلی ها زخمی و بعضی ها شهید شده بودن با دیدن این صحنه اشکام روی صورتم ریختن و بی اختیار شروع کردم به راه رفتن میخواستم به یه پسر جوون فکر کنم هم سن خودم بود کمک کنم تیر خورده بود و لباش از تشنگی خشک شده بود کنارش زانو زدم و اروم صداش کردم من: اقا ... اقا صدام و میشنوید پسره همون جور که به چادرم زل زده بود دست بی جون و خونیش و جلو اورد و یه گوشه از چادرم و گرفت و به سمت بینیش برد و بو کشید و آروم زمزمه کرد: خواهرم جادرت بوی جادر حضرت فاطمه و میده ازش مواظبت کن قول بده هیچ وقت از سرت نیوفته من: قول میدم پسره با لبخند گفت: حضرت فاطمه اومده دنبالم .... تومیتونی هیچ وقت نا امید نشو یه روز توهم از این قفس پر میکشی و به اسمون میای اونجا حضرت فاطمه منتظرته با لبخندی چفیه اشو از دور گردنش باز کرد و به طرفم گرفت پسره: این یه یادگار از طرف من میونه اشک لبخندی زدم و چفیه ای که از خون زیباش گلگون شده بود و گرفتم من: میتونم اسمتونو بدونم؟ پسره با لبخند فقط بهم نگاه کرد و کم کم چشماش بسته شد با بسته شدن چشماش سرعت اشکام بیشتر شد از جام بلند شدم که سرم گیج رفت و دیگه چیزی نفهمیدم ناشناس رمان👇 https://harfeto.timefriend.net/16456996792754 ============= |@eshghe4harfe| ============= ❤️ ✨❤️ ❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️ ✨❤️✨❤️✨❤️ ❤️✨❤️✨❤️✨❤️