کنار رودخونه روی سنگی نشستیم، با کمی من و من گفت - زهرا...میخوام یه حقیقتی رو بهت بگم فقط ناراحت نشو؟ بادیدن قیافه ی جدیش ترس به دلم افتاد. با نگرانی پرسیدم - چی؟ - امیدوارم خیلی راحت بتونی باهاش کنار بیای، نمیدونم چجوری بهت بگم...گفتنش برام سخته - بگو دیگه، جون به لبم کردی!!! - راستش... تو...تو یه هوو... تو زندگیت داری!! با شنیدن این حرف ، آب دهنم رو به سختی قورت دادم باورم نمیشه با من اینکارو کرده باشه! - چی میگی؟ حالت خوبه؟ سرش رو با ناراحتی پایین انداخت، کمی تو صورتش دقیق شدم، از شوخی خبری نبود تو چشمام نگاه کرد - سعی کن باهاش کنار بیای! دلشوره امونم رو برید، منتظر بقیه ی حرفش شدم با حرف اخرش فهمیدم که اون ...😰😠 http://eitaa.com/joinchat/3102605334Cfac7bc2cf1