🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀
•🌸°∞°
•🌸°
✨﷽✨
#رمانانلایننَذْرِعِشْـــــقْــ♥️
✍
#ناهیدمهاجری
#فصلدوم
#قسمت156
❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌
تقریبا تا ساعت دو بیدار موندیم و درباره همه چی صحبت کردیم.
زینب خمیازه ای کشید و گفت
- من دیگه خوابم میاد برم بخوابم
نگاهم به چشمهای علی که از بیخوابی قرمز شده بود افتاد
- باشه عزیزم شبت بخیر باشه
بعد از رفتن زینب، ماهم خوابیدیم. صبح با نوازش دستی از خواب بیدار شدم، با تصور اینکه مامانه و بیدار میکنه چشم هام رو باز کردم و دیدم علی با لباس بیرون بالاسرم ایستاده و میخنده. تازه یادم افتاد خونه خودمون نیستم، کش و قوسی به بدنم دادم و نشستم
- یه لحظه فکر کردم خونه خودمونه و مامانه بیدارم میکنه!
کنارم نشست و همونطور که موهام رو پشت گوشم میداد گفت
- دیگه کم کم باید به من عادت کنی خانم، کمتر از یه ماه دیگه میریم خونه ی خودمون
باشنیدن این حرف هم خوشحال شدم، هم دلم گرفت، خوشحال از اینکه بالاخره میریم سرخونه زندگیمون، ناراحت از اینکه باید با خونه ی پدریم که از بچگی اونجا بزرگ شدم خداحافظی کنم. دستم رو گرفت
- چرا ساکتی؟
- چیزی نیست، یه لحظه دلم گرفت که قراره از اون خونه برم
دستش رو دورم حلقه کرد
- نگران نباش، کاری میکنم اینقدر بهت خوش بگذره که زود به خونه خودمون عادت کنی
لبخندی تحویلش دادم و ان شاءاللهی گفتم
- پاشو مامان صبحانه رو اماده کرده منتظره ما بریم
چشمی گفتم و موهام رو سریع بستم و پشت سرِ علی به هال رفتم. صبحانه رو خوردیم و بعد از جمع کردن سفره کنار علی نشستم. پدرو مادرشم کنارمون نشستن و رو به حاج اقا گفتم
- بابا جان میخواستم بگم این خونه ای که دیدین تا کی طرف مهلت پرداخت میده؟
- گفته تا اخر هفته بعد میتونم صبر کنم
- خب حتی اگه وامم بخواین جور کنین تا اون موقع آماده نمیشه که
- خدا کریمه دخترم، اگه روزیمون باشه اون خونه رو قولنامه میکنیم
نگاهی به علی کردم و گفتم
- علی اقا میگه شما به خاطر ما راضی نمیشین ماشین رو بفروشین. به نظرم همین ماشین رو بفروشین و با خیال راحت قولنامه بکنین
حاج خانم گفت
- الان نزدیک عروسیتونه، ماشین نباشه کارتون لنگ میمونه! شما فکرتونو برا این چیزا خراب نکنین توکل برخدا ان شاءالله که باقی پولم جور میشه
علی گفت
- پدر من نهایتش اون یکی دوروز رو از محسن ماشینشو امانت میگیرم، والا ما راضی نیستیم به خاطر ما دوباره مستأجری بکشین. زهرا خودش راضیه! تو این سن و سال خداروخوش نمیاد دوباره مستأجری بکشین، این خونه رو هم خدا رسونده، هم قیمتش خوبه هم نزدیک اینجاست.
حاج اقا سکوت کرد و علی ادامه داد
- اصلا خودم امروز پیگیر کاراتون میشم و به امید خدا همونجا رو قولنامه میکنیم. برا بعدشم خدا کریمه
حاج اقا گفت
- والا چی بگم، من راضی نیستم اون ماشینو بفروشی، من باید برا عروسی کمکت میکردم اما الان برعکس شده
علی با محبت نگاهی به باباش کرد
- شما کمکهاتو کردی، همون پولی که چند هفته پیش دادی، ما خودمون اونو به خیریه دادیم. نگران نباشین
زینب کنارمون نشست، اونم حرفای علی رو تایید کرد و خداروشکر بالاخره تونستیم راضیشون کنیم
چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا توکانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌
♥️پارتاولرمان عاشقانه
#نذرعشـــــــق💕👇
https://eitaa.com/eshgheasemani/74667
#ادامہدارد....
#کپےوفورواردحــــــراموپیگردالهےوقانونےدارد🚫
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥
@eshgheasemani
•🌸°
•🌸°∞
•🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞