🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸°∞°❀🌸❀ •🌸°∞° •🌸° ✨﷽✨ ♥️ ✍ ❌دوست عزیز کپی و ارسال رمان به کانالها و گروها و پیویتون حرااامه❌ تقریبا تا ساعت دو بیدار موندیم و درباره همه چی صحبت کردیم. زینب خمیازه ای کشید و گفت - من دیگه خوابم میاد برم بخوابم نگاهم به چشمهای علی که از بیخوابی قرمز شده بود افتاد - باشه عزیزم شبت بخیر باشه بعد از رفتن زینب، ماهم خوابیدیم. صبح با نوازش دستی از خواب بیدار شدم، با تصور اینکه مامانه و بیدار میکنه چشم هام رو باز کردم و دیدم علی با لباس بیرون بالاسرم ایستاده و میخنده. تازه یادم افتاد خونه خودمون نیستم، کش و قوسی به بدنم دادم و نشستم - یه لحظه فکر کردم خونه خودمونه و مامانه بیدارم میکنه! کنارم نشست و همونطور که موهام رو پشت گوشم میداد گفت - دیگه کم کم باید به من عادت کنی خانم، کمتر از یه ماه دیگه میریم خونه ی خودمون باشنیدن این حرف هم خوشحال شدم، هم دلم گرفت، خوشحال از اینکه بالاخره میریم سرخونه زندگیمون، ناراحت از اینکه باید با خونه ی پدریم که از بچگی اونجا بزرگ شدم خداحافظی کنم. دستم رو گرفت - چرا ساکتی؟ - چیزی نیست، یه لحظه دلم گرفت که قراره از اون خونه برم دستش رو دورم حلقه کرد - نگران نباش، کاری میکنم اینقدر بهت خوش بگذره که زود به خونه خودمون عادت کنی لبخندی تحویلش دادم و ان شاءاللهی گفتم - پاشو مامان صبحانه رو اماده کرده منتظره ما بریم چشمی گفتم و موهام رو سریع بستم و پشت سرِ علی به هال رفتم. صبحانه رو خوردیم و بعد از جمع کردن سفره کنار علی نشستم. پدرو مادرشم کنارمون نشستن و رو به حاج اقا گفتم - بابا جان میخواستم بگم این خونه ای که دیدین تا کی طرف مهلت پرداخت میده؟ - گفته تا اخر هفته بعد میتونم صبر کنم - خب حتی اگه وامم بخواین جور کنین تا اون موقع آماده نمیشه که - خدا کریمه دخترم، اگه روزیمون باشه اون خونه رو قولنامه میکنیم نگاهی به علی کردم و گفتم - علی اقا میگه شما به خاطر ما راضی نمیشین ماشین رو بفروشین. به نظرم همین ماشین رو بفروشین و با خیال راحت قولنامه بکنین حاج خانم گفت - الان نزدیک عروسیتونه، ماشین نباشه کارتون لنگ میمونه! شما فکرتونو برا این چیزا خراب نکنین توکل برخدا ان شاءالله که باقی پولم جور میشه علی گفت - پدر من نهایتش اون یکی دوروز رو از محسن ماشینشو امانت میگیرم، والا ما راضی نیستیم به خاطر ما دوباره مستأجری بکشین. زهرا خودش راضیه! تو این سن و سال خداروخوش نمیاد دوباره مستأجری بکشین، این خونه رو هم خدا رسونده، هم قیمتش خوبه هم نزدیک اینجاست. حاج اقا سکوت کرد و علی ادامه داد - اصلا خودم امروز پیگیر کاراتون میشم و به امید خدا همونجا رو قولنامه میکنیم. برا بعدشم خدا کریمه حاج اقا گفت - والا چی بگم، من راضی نیستم اون ماشینو بفروشی، من باید برا عروسی کمکت میکردم اما الان برعکس شده علی با محبت نگاهی به باباش کرد - شما کمکهاتو کردی، همون پولی که چند هفته پیش دادی، ما خودمون اونو به خیریه دادیم. نگران نباشین زینب کنارمون نشست، اونم حرفای علی رو تایید کرد و خداروشکر بالاخره تونستیم راضیشون کنیم چه تو وی ای پی رمان رو بخونید یا تو‌کانال عشق اسمانی، اجازه کپی و انتشار و ارسال رمان جاهای دیگه رو ندارید❌❌ ♥️پارت‌اول‌رمان‌ عاشقانه ‌💕👇 https://eitaa.com/eshgheasemani/74667 .... 🚫 •••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈••• ┄•●❥ @eshgheasemani •🌸° •🌸°∞ •🌸°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞°❀🌸❀°∞°🌸•°∞‌