⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️
⚡️⚡️⚡️⚡️⚡️
⚡️⚡️⚡️⚡️
⚡️⚡️⚡️
⚡️⚡️
⚡️
#رمان_امنیتی_گمنام3
#پارت_46
محمد:
اسلحه را از کمرم باز کردم و به دوروبر ماشین نگاه کردم.
شیشه ماشین دودی بود و از بیرون چیزی مشخص نبود
یک گلوله شیشه را دریده بود
نزدیک در راننده شدم.
در را باز کردم؛ با صحنهی دردناکی مواجه شدم...
مجید اینجا چه میکرد؟
ارام از کمرش گرفتم و پایین آوردم.
تیری به گلویش نشسته بود و خونش با فشار از زخم بیرون میزد.
صدای خر خر کردن حنجرهاش مو به تن ادم سیخ میکرد.
با چشم های نیمه باز به من خیره شده بود.
_تو اینجا چیکار میکردی؟
_اومده...بودم...دنبـــال..توء
سعیــ...د...خواست...جاش...
_باشه حرف نزن مجید
_بازم...سرمت...فرامـــ...وش...نشه...محمــــ..د
چشمانم را بستم و با لبخند تلخی گفتم
_یادم نمیره اگه زنده بمونم
_از طرف...من...برای..بار...اخر...زهرارو...بغل...کـــــــــــــ
چشمانم را که باز کردم صدایش خفه شده بود.
دستم را به چشمانش کشیدم و بستم.
سر روی پیشانیاش گذاشتم.
با جیغی که از خانه امد تمام وجودم گوش شد...توان شد تا بلند شوم و بدوم.
همین که رسیدم با پای چپ لگدی به در زدم و با عجله پلههارا پایین آمدم.
چند نفر از ماموران با مردهایی که سیاه به تن داشتند گلاویز شده بودند.
خانمها هم هرکدام گوشهای نشسته بودند.
مشتم را گره کردم و به سمت یکی از انها رفتم.
خشمم از هرچه بی ناموس بود، هرچه مال مردم خور بود و هرچه نامسلمان بود حالا در بازویم جمع شده بود.
اولین مشتم را با همهی وجود روی صورتش فرود اوردم.
خواستم مشت بعدی را حواله کنم که سوزشی به کمرم حس کردم و با سرگیجه زمین خوردم...
رسول:
درحالی که از دیوار گرفته بودم با قدم های بلند به سمت صدا میرفتم که دوباره سحر حرفی زد
_رسول پات چرا اینطوریه؟
با عصبانیت برگشتم به سمتش
_دِ دست از سرم بردارررر مگه صدای تیراندازی رو نشنیدییی؟؟؟
سرش را پایین انداخت و دیگر دنبالم نیامد.
مقابل در که رسیدم اسلحهام را با دست چپ دراوردم.
یک غول به سمتم هجوم اورد که با فشار دادن ماشه به درک واصلش کردم.
هنوز پا داخل خانه نگذاشته بودم که صدای شلیک خفهای امد و بالافاصله محمد زمین خورد.
تند پایین رفتم که چشمم خورد به تک تیرانداز بالای دیوار.
تنها کسی که میتوانست محمد را زده باشد...
تقریبا همه دستگیر شده بودند.
ان تک تیرانداز هم پایین امده بود.
به سمتش رفتم.
صورتش نقاب زده بود.
از یقهاش گرفتم
_دیوانهههه چرا به محمد شلیک میکنی.
کمی خودش را عقب کشید و یقه اش را از دستم ربود.
_عمار ۳۳ هستم؛ خوشبختم
صدایش اشنا بود.
_مجبور شدم با اسلحه مغناطیسی بهش شلیک کنم؛ چیزیش نیست فقط یه ربع میخوابه
از ارامشش جری تر شدم.
مشتی روی دیوار کوبیدم و گفتم.
_محمممممد قلبش مشکل دارههه
این شلیکی که کردی ممکنه قلبشو از کار بندازههههه
_به تکنسین میگم معاینهاش کنه
_میشناسمت؟
_گفتم که...عمار ۳۳ هستم
نیشخندی زدم.
یادم آمد.
_ابراهیم...جناب متخصص
کم پیدا شدی فرمانده
همینکه متوجه شد شناختمش لولهی اسلحه را روی شانه گذاشت و از خانه بیرون زد.
تا زمانی که امبولانس برسد عطیه خانم امد بالای سر آقا محمد بود و عزیز هم برای خانم ها اب قند درست میکرد.
از خانه بیرون آمدم.
شب بود و جز چند نفر از اهالی محل کس دیگری انجا پرسه نمیزد
یک لحظه متوجه سحر شدم که روی زمین نشسته و به دیوار مقابلش خیره شده.
با اینکه خواهرم بود ولی هیچ حس برادرانه ای نسبت به او نداشتم.
چند سالی از من کوچکتر بود.
یادم است که چگونه مثل یک مادر مراقبم بود. حتی روزهای اولی که مادر فوت کرده بود سعی داشت کارهایش را انجام دهد.
کاش هیچگاه باعث مرگ خواهر محمد نمیشد.
صدای آمبولانس در کوچه پیچید.
بر خلاف انتظارم مقابل ماشین سعید توقف کرد.
سعید که داخل بود...پس چه کسی...؟
بہقلــــم: ف.ب
لینک ناشناس:
https://abzarek.ir/service-p/msg/756785
✨✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨✨