✨✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨✨
✨✨✨✨✨
✨✨✨✨
✨✨✨
✨✨
✨
#همسفران_عشق
#پارت_72
نورا:
_ایندفعه رو چی داری کار میکنی؟!
نفس عمیقی کشیدم و شقیقه ام را با دو انگشت فشار دادم.
_یه پرونده ی اجتماعی که یه گروه افتادن به جون پیامرسانا و دارن جو رو میریزن بهم
رئیس میگه مربوط به فرقه هاست
دارم میگردم دنبال نحوه ی ارتباط گیری شون با مخاطب و جذبشون
یه تیم دارن که هرازگاهی تو همین پیام رسانا به صورت رودر رو مناظره برگزار میکنن
_بزا حدس بزنم؛ تو الان میخوای به شبکه شون نفوذ کنی؟
_دقیقا
_خودتو دوبل کن!
_خودمو؟ چطور؟
_دوتا اکانت داری درسته؟
_اوم
_با اکانت اول وارد مناظره شون شو و سخت به چالش بکششون
اینطوری اون آدمی که کار بلد تره میاد تو گود
این از این
با اون یکی اکانت وارد پیوی همون ادم یا ادمین میشی
شروع می کنی به مشتاق نشون دادن خودت نسبت به حرف هایی که میزنن
آروم آروم اعتمادشونو جلب می کنی...
مهارتش در حل اینطور پرونده ها عالی بود
_بابا تو دیگه کی هستی!
ولی خب بازم کمک می خوام
دلم نمی خواد تو مناظره کم بیارم
حالت بامزه ای به خود گرفت
_اووووم....
یه نفرو میشناسم که بشدت میتونه کمکت کنه!
_کی؟
_خواهرم...طلبه اس؛ هماهنگ میکنم بیای خونهمون
یک روز بعد:
حسین:
دیگر جانی در بدن نداشتم.
زخمم را با اینکه بسته بودم ولی خونریزی داشت.
این یک روز به سختی خودم را بیدار نگه داشتم تا شاید فرصت مناسبی برای فرار پیدا کنم.
سرم سنگین بود.
واقعا خدا دوستم داشت که نیامده بودند سراغ ماشین...
دوربین را از داخل کوله برداشتم.
نگاهی به دوروبر انداختم؛ شلوغ بود...
هنوز وقت تعویض شیفت نگهبان ها نرسیده بود.
پوتین های داعشیها را میدیدم.
و صدای نامنظمشان که نشان میداد در شک بعد حادثه فرو رفته اند.
و چه حادثه ای بعد از مرگ آن دو داعشی، دردناک تر از مرگ ابوعامر...شیخ و فرمانده این جمع گرگ صفت
البته بماند که برای من مرگش احلی من العسل بود.
با تیر کشیدن شانهام نفس عمیقی کشیدم که نصفه ماند
بوی تعفن این فاضلاب نفس کشیدن را برایم سخت کرده بود.
میترسیدم زخم شانهام عفونت کند.
تصمیمم را گرفتم باید از این پناهگاه لعنتی بیرون میزدم
یا مرگ یا نجات...نباید اسیر میشدم.
خشاب اسلحه ام را چک کردم و به سختی نیم خیز شدم که ناگهان چیز سرد و سفتی روی گردنم نشت...
اسلحه!
بهتر از این نمیشد
اسیر شدم
آن هم کجا؟
کانال فاضلاب
با چه اطلاعاتی؟
اطلاعات سری که هرطور شده باید به ایران برسد.
_أسقط السلاح بدون مقاومة
~اسلحه تو بدون مقاومت بنداز زمین~
همین کار را کردم.
_عد إلي ببطء
~آروم برگرد به سمتم~
برگشتم و مقابل هیکل بی بدیلش ایستادم.
در آن ثانیه ها به این فکر کردم که اگر آن را بدرک واصل کنم قطعا به دست بقیه نیروها زنده زنده میمیرم و همه اطلاعاتم در این خاک دفن میشود.
پس باید میگذاشتم اسیرم کنند
اگر توانستم فرار کنم که هیچ
اگر هم نه کوله ام را از بین میبرم!
به زبان چچنی کسی را صدا زد.
یک مرتبه ماشین حرکت کرد و نورِ عذاب آوری چشمم را خراشید.
حالا چهره ی چندشش دقیقا پنجاه سانتیام بود.
دهنش بوی عرق میداد؛ بوی فاضلاب از بوی دهانش قابل تحمل تر بود!
با حرص چنگ انداخت به صورتم و عینکم را زمین انداخت و پوتینش را رویش گذاشت
له شد!
مگسک اسلحه را روی سینه ام گذاشت و گفت
_أخرج
~برو بیرون~
نگاه پر از نفرتی حواله اش کردم و با یک حرکت از کانال بیرون پریدم.
یکدفعه چند نفر دوره ام کردند.
_ضع يدك للأمام
~دستتو بیار جلو~
جملات دستوریاش اعصابم را خورد کرده بود.
نمیدانم از اثرات کم خونی بود یا تحمل آن روز سخت که مشتم را روی صورتش فرود آوردم که یکدفعه با صدای شلیک، گرمی خون را در ران پایم حس کردم.
همان مرد داعشی با لگد به سینهام زد و شروع کردند به لگد زدن.
از شدت درد چشمانم روی هم رفت و در عالم بی خبری فرو رفتم.
علی:
_شما مرخصید...فقط حمام نرید و پرهیز های پزشکی رو رعایت کنید تا هرچه زودتر مشکل پوستی تون برطرف شه
_ممنون دکتر
_خواهش می کنم
کامیار مقابلم ایستاد.
_بالاخره مرخصت کردن...حالا بریم خونه ما
تهدیدوار گفتم
_یا میرم خونهی خودم یا همینجا میمونم
_خیله خب پس میریم خونهتون من پیشت میمونم.
_کامیارررر اذیت نکن؛ میخوام تنها باشم.
یکدفعه مرا به آغوش کشید
_دیوونه چرا اینطوری شدی؟ خب نگرانتم...میفهمم حالت خوب نیس ولی نمیشه
_لوس نشو مرد گنده، انگار بچه ام
بغض کردم.
_دفعه قبل که بیمارستان بودم مهدی بود...
نمیتونم فراموشش کنم
دلم میخواد باشه.
دلم میخواد بگن همش سوء تفاهم بوده!
دلم میخواد دوباره عطرشو داشته باشم
مگه من چی از این دنیا خواستم(:
پ.ن: و اطلاعاتی که از جان مهم تر است...
به قلـــم: فاطمه بیاتی
لینک ناشناس:
https://harfeto.timefriend.net/16744969098568
✨✨✨✨✨✨
@eshgss110
✨✨✨✨✨✨