بسم رب النور
#به_اتفاق_مرگ
#پارت_اول
-تڪه اے از آینده...-
هوالباقے
جان پناهم! آقا سید رضا جانم!
بی دل و دماغم سید جان! دل که به قاعده نباشد، تو بگو جَنّتِ اَعلی، به وَلای علی که خوش نمیگذرد.
شما هم که انگار نه انگار. گِله ندارم، قربانت شوم؛ امّا به خدا، حواستان به دلِ ما نیست.
از وقتی رفتهاید شدهام مردهای که با مرگ نفس میکشد.
قاعدهها بهم ریخته وصلهی جانم!
قاعده بر آن نبود که من، در نقش مجنون جان بدهم و شما با دوری و دوستیات ناز کنی!
قرارمان این نبود پناهم!
قرارمان زندگی به اتفاق مرگ نبود...
_نرگس_
........
نرگس:
پله ها رو تک تک بالا اومدم و پشت در ایستادم.
تمام حرص و عصبانیتم رو خوردم و دست روی زنگ گذاشتم.
با باز شدن در و نمایان شدن چهرهی خندونِ رضا درحالی که کفگیر دستش بود، کاملا تصنعی خندیدم.
_ علیک سلام.
_سلامُ علیکم و رحمه الله بانوی گرامی!
بستههایی رو که رو دستم سنگینی میکرد با دست چپ گرفت و گذاشت گوشهی اتاق.
از فرصت استفاده کردم و کفگیر رو از دستش گرفتم.
_صدبار گفتم اینو هی با خودت اینور اونور نبر، روغنش میریزه رو فرش نابغه؛ بزارش تو اون جا قاشقیه بیصاحاب!
اینطور مواقع خندش بدجور حرصم میداد!
رفتم تو آشپزخونه و کفگیر رو داخل سینکِ ظرفشویی گذاشتم.
از خستگی، چادر و مانتوم رو روی دسته مبل رها کردم و نشستم.
درحالی که تک تک لباسهام رو به آویز میزد و مرتبشون میکرد، گفت:
_شیری یا روباه؟
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
_ سوسک!
روبروم نشست و با تبسم همیشگیش گفت:
_کاملا جدی میگم!؟ نتیجهاش چیشد؟
_منم جدی میگم!
حوزه با جنگولک بازیای تو راه نمیاد رضا!
براشون درس عبرت شده دیگه کاری به کارت نداشته باشن!
عمرا اگه باهات همکاری کنن.
هر دفعه که یه شری درست کردی، اون بیچاره ها تا مرز سکته رفتن!
لبخند شیطونی زد که گفتم:
_خب؟ نمیخوای بگی برنامهات چیه؟
_یه موضوع توپ و جدید پیدا کردم...
_پس بگوووو... باز شروع کردی؟
با صدای جلز و ولزی که منشأش از آشپزخونه بود، بلند شد.
_سوختتتت...
از فرصت استفاده کردم و روی مبل لم دادم:
_اصلا حال میکنم برا خودت یه پا کدبانو شدی!
حرفم رو نشنیده گرفت.
_تا تو بری دست و صورتتو بشوری منم سفره انداختم. بعدِ ناهار بهت میگم چیکار کنیم.
ابرویی بالا انداختم و بعد گفتم:
_باشه.
ــــــــــــ^^ ــــــــــ
اولین تیکه از کتلت رو تو دهنم گذاشتم.
چشمام رو بستم و با لذت مزهمزهاش کردم.
_به بهههه. چه خوشمزهاس.
_نوش جان.
موقع لقمه گرفتن به چشماش خیره بودم که معترض گفت:
_چیزی شده؟
آروم آروم داری می ترسونیمااا...
_چرا اونوقت؟
_جوری نگام میکنی انگار قصد داری کلهمو بیخ تا بیخ ببری.
حالت حق به جانبی به خودم گرفتم.
_درش شکی نیست سید جان.
راستی برنامهات چیه؟
_عجله نکن. غذاتو بخور؛ من صبح میرم حوزه که با بچهها حرف بزنم. توام چندتا از رفیقای خودتو که یکیشون فعالیت مجازیش خوب باشه پیدا کن، قرار بزار برا فردا شب که بیان اینجا.
_خدا به دادم برسه...
ــــــــــــــــــــ
🖇بہقلـــــم:فاطمہبیاتــے
☕️یڪ جرعہ واژه:
به روی آینه ی پُر غبار من بنویس،
بدون عشق جهان جای زندگانی نیست...♥
- فاضل نظری
🌱_•
@eshgss110
____