🌻🌻🌻🌻🌻 حکایت شیرزنی که بدن قطعه قطعه شده فرزندش را در قبری با دست خالی کنده بود در مقابل دشمن دفن کرد،،، سبحان الله. 🌻🌻🌻🌻🌻 شهیدیوسف‌ داورپناه در۱۵تیرماه سال۱۳۴۴هجری شمسی،درشهر کرمان به دنیاآمد. به گزارش بولتن نیوز،شهیدداورپناه،در رشته برق فارغ التحصیل شدوباپیروزی شکوهمندانقلاب اسلامی به عضویت سپاه پاسداران انقلاب اسلامی درآمد. پس ازآنکه گروهک‌های تجزیه طلب وتروریست درغرب کشوراقدام به آشوب واغتشاش کردندو شهرهای کردنشین ایران رااشغال کردند،شهید یوسف داورپناه داوطلبانه رهسپارکردستان شدو با پیوستن به گروه ضربت سپاه پاسداران انقلاب اسلامی درشهرستان پیرانشهرازتوابع استان آذربایجان غربی به مبارزه باگروهکهای تروریست کردی پرداخت. در۵شهریور سال۱۳۶۲ بود كه حزب منحله دمکرات کردستان کینه ای عمیق ازشهیدیوسف داورپناه داشتندباهجوم به منزل این شهید بزرگوار، ایشان رابه اسارت گرفتندودرنهایت پس ازشکنجه های فراوان روحی وجسمی، اورابه طرز فجیع ودلخراشی به شیوه تروریستهای داعش به شهادت رساندندوسپس پیکراین شهیدوالامقام را مثله کردند درمقابل دیدگان مادرش😭 مادربزرگواراین شهیدبزرگوار،زیرچشم هایش گودرفته است،امانه به عمق رنجی که ازفراق یوسف دردانه اش تحمل میکند،انگارداستانِ عشق بازی انتظاروچشم ویوسف تاابدادامه خواهد داشت. مادرشهیدیوسف داورپناه درباره جزئیات شهادت یوسف میگوید؛ من مظلوم ترین مادرشهیدهستم،منافقین من و فرزندانم رااسیرکردند،من تنهامادرشهیدی هستم که بچه ام راجلویم سربریدند،شکم بچه ام راپاره کردندوجگرش رادرآوردند. باساتوربدن فرزندم راقطعه قطعه کردندومن را24 ساعت بااین بدن تنهادراتاقی گذاشتندومجبورم کردندکه خودم بادستم قبرکندم وکفن که نبودچادرم راکفنش کردم وبدن قطعه قطعه وازهم پاشیده پسرم رادفن کردم. خانم فیروزه شجاعی مادرشهیدیوسف داورپناه درخصوص نحوه عضویت فرزندشهیدش درسپاه ومصائبی که براین شهیدگذشت وهمچنین نحوه شهادتش بیشترتوضیح میدهد؛ یوسف بعدازانقلاب واردسپاه شد،جنگ که شروع شددائمابه منطقه کردستان رفت وآمدداشت.چند باربه شدت مجروح شده بود.خوب یادم هست، ماه مبارک رمضان ازطرف سپاه آمدندوگفتندکه یوسفت زخمی شده وحالادربیمارستان امام تبریز بستری است. افطارنکرده راهی تبریزشدم،دربیمارستان ازدور یوسف راشناختم،مادرقربانش بشود،چوب زیردستش گذاشته ودرمیان تعدادزیادی از مجروحین ایستاده بود. ازدورصدایش زده وخودرادوان دوان به آغوشش رساندم،صدای شیون وزاری ام بیمارستان رابه هم زد،همه داشتندمارانگاه میکردند،مادری که مدت هاس پسردلبندش راندیده ویوسفی که مجروح درآغوش مادرش آرام گرفته... یوسف گفت:مادر!تورابه خداآرام باش!گریه نکن،من راازآغوشت بیرون بکش؛بچه هابادیدنت یادمادراشان می افتندودلشان میگیرد... رنگ به رخسار نداشت.بعدازچندروزازبیمارستان مرخص اش کردیم وآمدیم خانه درروستای کوتاجوق ارومیه.درمنطقه همه اورامیشناختند، ضد انقلاب ودمکرات کینه عجیبی ازیوسف درسینه داشتند،چندین نفرازسرکرده هایشان راغافل گیرودربند کرده بود. شب خوابید!گفته بودبرای نمازبیدارش کنم.نیم ساعتی به اذان مانده بودکه بیدارشدم،دیدم دمکرات هاروی دیوارهای خانه باچراغ به یک دیگرعلامت میدهند،پدرش رابیدارکردم،گفتم دمکرات هابیرون خانه هستند.گفت:آن هاهیچ کاری نمی توانندبکنند،آقایوسف بیدارشد،گفت مامان چه خبره؟گفتم چیزی نیست،نگاهی به ساعت کردوبرای نمازوضوگرفت،رکعت اول نمازش راخوانده بودکه دمکرات هاواردخانه شدند،همه جاراگرفتند،یوسف بدون توجه به آن هانمازش راخواندوتمام کرد. اسلحه رابه سمت من گرفتند،گفتند:لامصب!توهم حزب اللهی هستی؟یوسف تفنگ راازپیشانیم کشیدوگفت:شمابرای گرفتن من آمده اید،پس با مادرم کاری نداشته باشید،میخواستندیوسف را ببرند. یوسف گفت:مراازپشت بام ببرید!گفتند:می ترسی که ازنگاه های مردم روستاشرم سارباشی؟ گفت:می ترسم که زنان روستامراببیندوهراس دلهایشان رافرابگیردوفکرکنندکه شمابه منطقه مسلط شده اید! گفتند:تونمازمیخوانی؟برای رهبرت است؟این نماز برای خدا نیست واین عبادت هاقبول نیست. گفت:نام رهبرم رابه زبان نیاور،من برای رهبری میجنگم که یک ملت درنمازبه اواقتدامیکنند، دراین حال یکی اززنان دمکرات باقنداق تفنگ ضربه محکمی به دهان یوسف زدکه غرق درخون شد.خلاصه یوسفم رابردند... صبح شدپیغام آوردندکه یوسف راشهیدکرده ایم؛پدرومادرش رابرای تحویل جنازه به مقرحزب بیاورند.پدرش باشنیدن این خبرهمان جادق کردوجان سپرد.من وبرادرش به آن سوی رودخانه رفتیم؛یوسف راهمان جایی که سپاه چندی ازاعضای ضدانقلاب رابه هلاکت رسانده بود؛جلوی چشمم بستندبه گاری وسربریدند؛دستان وپاهای یوسفم راباساتورقطعه قطعه کردند؛انگشتانش رابریدند؛جگرش رادرآوردند.اعضاو جوارحش راازهم پاشیدند. به من گفتند:به امام توهين کن امتناع کردم گفتندحال که چنین است او راباجنازه فرزندش دراین اتاق تنها بگذاریhttps://eitaa.com/eslam20