323 - اجل مرگ روزی عزرائیل به جوانی کنار سلیمان ع خیره میشود و می رود  جوان از سلیمان ع می پرسد او چه کسی بود که به من خیره نگاه میکرد  سلیمان گفت او عزرائیل بود  جوان می ترسد و از سلیمان می خواهد به باد دستور بدهد تا او را سریع به هندوستان ببرد  سلیمان دستور میدهد باد او را به هندوستان ببرد بعد عزرائیل نزد سلیمان ع می آید  سلیمان می پرسد چرا به آن جوان خیره شده بودی  عزرائیل گفت من مامور بودم او را در هندوستان قبض روح کنم اینجا نزد شما بود تعحب کردم  سریع رفتم هندوستان آن جوان را در آنجا یافتم و قبض روحش کردم. محمد محمدی اشتهاردی - عالم برزخ - تخلیص از ص40