﷽✨ 🌼 عبرت تاریخ عبدالملك بن مروان در سال ٧١ هجري، به جنگ مصعب بن زبير رفت و در محلي به نام دير جاثليق - در دو فرسخي انبار - با او رو به رو شد و جنگ سختي ميان آنان در گرفت. سرانجام عبدالملك بر او غالب شد. ياران مصعب او را تنها گذاشتند. و اكثر ياران او مردان ربيعه بودند كه از ياري او دست برداشتند. مصعب تنها و بي كس در خيمه اي بر تخت نشسته بود كه سربازان عبدالملك او را غافلگير كردند و او را در تخت خودش به هلاكت رساندند. عبيدالله بن زياد بن ظبيان سر او را بريد و نزد عبدالملك آورد و چون آن را روي تخت عبدالملك گذاشت، عبدالملك به سجده افتاد. ابومسلم نخعي مي گويد: بر عبدالملك بن مروان وارد شدم و ديدم سر مصعب ابن زبير پيش روي اوست. پس گفتم: اي امير مؤمنان! من در اينجا امر عجيبي مشاهده كردم. عبدالملك گفت: چه ديدي؟ گفتم: سر حسين بن علي(علیه السلام) را نزد عبيدالله بن زياد ديدم و سر عبيدالله بن زياد را پيش مختار بن ابي عبيد و سر مختار بن ابي عبيد را پيش روي مصعب بن زبير و سر مصعب بن زبير را پيش روي تو... عبدالملك از اين سخن ابومسلم سخت متأثر شد و از خیمه بيرون رفت. مضأ بن علوان منشي مصعب بن زبير نيز مي گويد: وقتي عبدالملك مصعب را كشت مرا فرا خواند و به من گفت: دانستي كه هيچ كس از ياران و نزديكان مصعب باقي نماند، مگر آنكه در جستجوي امان و جايزه وصله و تيول به من نامه نوشت. گفتم: اي امير مؤمنان! اين را هم دانستم كه هيچ كس از ياران تو باقي نماند كه مانند آن را به مصعب ننوشته باشد و اكنون نامه هاي ايشان نزد من است. گفت: آنها را نزد من بياور! پس دسته اي بزرگ نزد وي آوردم و چون آنها را ديد. گفت: مرا چه نياز است كه به اينها بنگرم؟ و نيكيهاي خود و نيز دلهاي ايشان را بر خود تباه سازم؟ مضاء مي گويد: عبدالملك پس از اين گفتار غلامش را صدا زد و دستور داد كه نامه ها را آتش بزند. 📚عبرتهای تاريخ(نوشته ی وهاب جعفری) https://eitaa.com/eslam20