(۱۵) ظهر سه شنبه، ۲۲ شهریور، حوالی نجف سوار هیوندای حیدر، مرد ۶۵ ساله عراقی هستم و حالا دیگر به نزدیکی های نجف رسیده‌ایم. کولر ماشین بد جوری خنک میکند. عقبی ها از شدت خستگی و در خنکای کولر، خوابشان برده اما صحبت های من ‌و حیدر تازه شروع شده. با او خیلی صمیمی شده ام. حیدر، بی تکلف و ساده حرف می‌زند. از حیدر می پرسم: کم عمرک حبیبی؟ جواب میدهد: خمس و ستین (۶۵ سال) می پرسم: چند همسر و چند اولاد داری؟ جواب جالبی داد، گفت یک همسر دارم و ۳ اولاد. گفتم: آخه شما با این سن و سال فقط سه تا فرزند داری؟ گفت: البته ۶ دختر هم دارم. طوری گفت که گویا دختر را فرزند حساب نمی‌آورند! کم کم با حیدر وارد مباحث سیاسی هم میشوم. از مقتدی صدر که پرسیدم، با قاطعیت جواب داد: هو آمریکایی! بعد هم ادامه می دهد: مقتدی رفیق سعودی و امارات است و کاری برای عراق نمیکند. حیدر با اینه سواد چندانی ندارد اما تجربیات خوبی دارد و مرد دنیا دیده ای است. درباره شهید قاسم سلیمانی و ابومهدی که می‌پرسم، اندکی تأمل می‌کند، پُک محکمی به سیگارش میزند و با افسوس، انگار برادری از دست داده باشد میگوید: قاسم و ابومهدی واقعا مرد بودند، برای عراق خیلی زحمت کشیدند و... دود سیگار با اشکش در هم آمیخته می‌شود و آهی جگرسوز میکشد. از حشد الشعبی که می پرسم، با احترام پاسخ می‌دهد. همچنین از آیت الله سیستانی که می پرسم، جواب میدهد: او مرجع تقلید من است بعد هم فرق سرش را نشان میدهد، یعنی جای ایشان، روی سر من است. بین آنچه در رسانه ها گفته میشود تا واقعیت موجود در میدان، فاصله زیاد است. رسانه ها آن چیزهایی را میگویند و نشان می‌دهند که خودشان میخواهند. حیدر و امثال حیدر در عراق زیاد هستند. زمانه آنها را مجبور کرده چنین زندگی کنند و الا آنها هم مانند ما ایرانی ها خیلی دوست دارند در بهترین خانه ها زندگی کنند و شهرهای تمیز و زیبا داشته باشند. با حیدر درباره اوضاع اقتصادی عراق و قیمت بنزین و زمین و املاک هم صحبت میکنم که تقریبا چیزی جز گلایه در کلامش وجود ندارد. او می‌گوید مردم شرایط خوبی ندارند و به سختی زندگی میکنند و به این سختی هم عادت کرده اند اما همچنان امید دارند و به قول خودش آینده را روشن می بینند. بالاخره به نجف رسیدیم. از یک طرف خوشحالم که به نجف رسیده ام و از طرف دیگر، ناراحت که باید با حیدر خداحافظی کنم. از ماشین پیاده میشوم، با دوستان تهرانی خداحافظی می‌کنم و کرایه را به حیدر میدهم. حیدر را در آغوش میگیرم، بوی عطر تندی که زده با بوی سیگاری که تازه کشیده، مشامم را قلقلک می دهد. عرق روی پیشانی چروکیده حیدر جمع شده. پیشانی اش را می بوسم و از او دور میشوم و به طرف حرم می‌روم. هم صحبتی با حیدر خیلی برایم جالب و جذاب بود. این هم روزی خود ارباب بود قطعا. ای کاش فرصت میشد تا با تک تک مردم اینجا صحبت میکردم. @eslamesyasi