(۱۷) غروب سه شنبه، ۲۲ شهریور ۱۴۰۱ لحظه وصال... وضو گرفتم و راهی حرم شدم. از صحن حضرت فاطمه که بیرون می آیم، آفتاب داغ نجف تا حرم، همراهی ام میکند. تا چشم کار می‌کند، فقط و فقط جمعیت است. پنکه ها و کولرهای آبی اطراف حرم، ۲۴ ساعته زائرین را خنک میکنند. از لابلای جمعیت و با مشقت فراوان خودم را به ورودی حرم میرسانم. کفشداری حرم، ظرفیتش تکمیل شده. ملت کفش هایشان را رها کرده اند و رفته اند، تلی از کفش روی هم تلمبار شده. نایلونی را پیدا میکنم و کفش هایم را درونش قرار میدهم. کفش ها را در گوشه ای میگذارم و می روم. بعضی اوقات، انسان(خودم را میگویم) از کفشش هم نمی‌تواند دل بکند! راهی حرم میشوم. از ضلع شرقی حرم، روبروی سوق النجف(بازار نجف) وارد میشوم. از بازرسی عبور میکنم و خودم را به ابتدای درب ورودی می رسانم. بالای آن نوشته: باب مسلم بن عقیل نمیدانم چرا ولی خیلی ذوق زده میشوم. مسلم بن عقیل در حماسه کربلا، خودش و پنج فرزندش را در راه امام حسین قربانی کرد! او پدر پنج شهید است... اصلا از بچگی، اسم مسلم بن عقیل برایم پر از ابهت و عظمت بوده یادم است هنگامی که ده، دوازده سالم بود، وقتی با پدرم به تعزیه خوانی می‌رفتیم، همیشه سراغ تعزیه مسلم را می گرفتم و بعدها تعزیه طفلان مسلم را. خودم هم در دوره ای کوتاه تا قبل از اینکه به حوزه قم بروم، در گروه تعزیه خوانی، نقش طفلان مسلم را اجرا می‌کردم. بگذریم... از باب مسلم بن عقیل وارد میشوم و بلافاصله چشمم به گنبد و گلدسته های طلایی رنگ امیرالمومنین می افتد. تنها گلدسته ای که از پایین تا بالا، با خشت طلا پوشیده شده، گلدسته های فاتح خیبر است. واقعا حرم امیرالمومنین، ابهت خاصی دارد. در اوج عظمت، غربت خاصی هم در آن نهفته است. روی پشت بام صحن حضرت فاطمه که بروی، گنبد حضرت را به راحتی می بینی اما حس و حال چندانی به تو منتقل نمیشود؛ نهایتا چند عکس یادگاری میگیری اما اینجا، داخل حرم، غرق در احساسی... از یک طرف عظمت و از طرف دیگر غربت از یک طرف دلم پر میکشد و از طرف دیگر، دلت میگیرد عظمت حضرت چنان تمام وجودم را گرفت که نتوانستم اشک بریزم. انگار در مقابل پدری ایستاده ام و او دارد مرا نگاه می‌کند. خودم را به ایوان طلا می رسانم، واقعا ایوان نجف عجب صفایی دارد... در ایوان، خیلی سبک بالم، چون پشتم به پدر گرم است با شلوغی میانه خوبی ندارم و دنبال گوشه خلوتی میگردم درست زیر ایوان، در کنار جامهری، به اندازه یک نفر جا پیدا میکنم خودم را به آنجا می‌رسانم و مفاتیح را برمیدارم جوانی کنار دستم می پرسد: حاج آقا، اینجا چه زیارتی باید بخونیم؟ مفاتیحش را می گیرم و زیارت امین الله را برایش می آورم به نشانه تشکر سری تکان می دهد و می‌رود در حس و حال خودش من هم شروع میکنم به خواندن امین الله امین الله که تمام شد، قدری تأمل کردم نمیدانم چه باید بگویم و چه باید بخواهم زیارت جامعه کبیره را می آورم و مشغول میشوم جمعیت همچنان در تکاپو و هیجان است تا خود را به ضریح حضرت برساند جوان ترها مدام شعار حیدر حیدر سر می دهند در آن فضای روح انگیز، انسان بیشتر میخواهد تا توی خودش باشد، شعار دادن خیلی تناسب با خلوت و زیارت ندارد حواسم قدری پرت می شود اما فرد کنار دستم، مثل ابر بهار گریه می‌کند مفاتیح را می بندم و ترجیح میدهم تا قدری فکر کنم بعد از نماز زیارت، میخواهم که به سمت ضریح بروم اما ازدحام جمعیت این اجازه را به من نمی‌دهد از ایوان خارج میشوم و به سمت راست و چپ ایوان نگاه می کنم در دو طرف ایوان، کنار گلدسته های حرم، اتاقک های کوچکی است که قبر مرحوم سید مصطفی خمینی، مرحوم کمپانی، علامه حلی و مقدس اردبیلی در آنها قرار دارد. داخل یکی از آنها که میشوم به اندازه دو یا سه نفر بیشتر جا ندارد، فاتحه ای می خوانم و بیرون می آیم دیگر وقت آن رسیده که از ایوان خارج شوم... @eslamesyasi