یه بار برای صبحانه قرار بودچند صد تا نون تهیه کنه نماز صبح رو که خوند از شدت خستگی همون جا خوابش برده بود تا به خودمون بیاییم ساعت از 7 گذشته بود دیگه فرصتی برای تهیه چند صد تا نون وجود نداشت سید حال عجیبی پیدا کرد. روی یکی از ساختمانهای اردوگاه عکس بزرگی از شهید درویشی رو زده بودند. رفت جلوی عکس شهید ایستادزیر لب چیزهایی رو زمزمه کرد بعد با صدای بلند گفت : حسن آقا آبرمون رو پیش مهمونات نبر ما رو شرمنده زائرین شهدا نکن ، این حرف رو زد اومد طرف آشپزخانه ....
لحظات به سختی و با اضطراب می گذشت زانوی غم بغل کرده بودیم و منتظر فرج!! یه دفعه صدای ممتد بوغ اتوبوسی توجه مون رو به سمت درب ورودی اردوگاه کرد با عجله به سمت اتوبوس دویدیم. مسئول کاروان درب صندوق اتوبوس رو بالا زد و چند پلاستیک نون رو روی دستش آورد گفت ما دیگه داریم می ریم این نونها اضافی هست گفتیم بدیم شما استفاده کنید.!!!!!!! مات و مبهوت فقط اشک می ریختیم خدایا چقدر زود صدای خادمین شهدات رو شنیدی!!؟؟؟
@esmaeilhalab64