6⃣
این روزگار به خفا چه پیغام ها که نمی دهد؛ «بیا و دست در دست بگذار و بر خود بیش از این سخت مگیر فرزندِ آدم. این چه جرعه ی تلخی ست که تو بر خود حلال کرده ای و منِ خیرخواهِ تو، شیرین و نقد بر سر سفره ام میهمان گرفته ام؟»
هان مگر این قول و قرارمان نبود که از ابتدای تولدِ چشم هایمان با تو بسته ایم؟
برگرفته ی عهد را تابِ خفا نیست. هر چه هست چشم است و عیان. دعوت در خفا تیغش نیز پوشیده است و نهان.
مرا که سرریزم فریادم به جَلی میهمان کن. در برابر همگان زخمی بزن تا من نیز به چنگ گیرم آخَر را به یا مبّدل الزمان.
مگر این تو نبودی که گفتی خداوند رحمت خود را با ما آغاز نموده است و با ما نیز به پایان خواهد برد؟ بگو که در فراقِ تو این رحمت را در کدام کوی و برزن بجویم؟ درب کدام خانه کوبم که چون تویی در به رویم باز کند و به جرعه ای میهمان کند این ابن السبیل را؟
تو اگر بنای ِرفتن داشتی چرا به آمدن آمدی که من این گونه به رفتن، بروم؟
شرحِ خود گفتی و شرحِ منِ بعد از تو را به کدامین زبان و گوش سپرده ای؟
کجاست دربی که از آن رحمت خدا می وزد؟
قومی از طلوع فجر تا برآمدن آفتاب هفتاد پیغامبر را به دیده کشتند و در مهلتِ زندگی روانه ی بازار معامله گشتند ولی خداوند در عذاب آنان تعجیل نکرد و به آنان مهلت داد.
تو را به خداوند سوگند پاسخم گو بعد از این، روی به کدام زندگی گردانم که چون تویی را در دیده ام کشتند؟
دریغ! دریغ که امروز دیده به جهان بگشایم. امروز فردای بعد از رفتنِ توست. سر به هر سو می برم نبودنِ توست و بازاری که نبودت می خرد و زندگی ام فروشد.
#مقتل_من
@Esrar3