#پارت_آنلاین🔥
صبح زود برای جمع کردن لباسها به حیاط پشتی رفتم که
مقابم ظاهر شد. شال کوچکم سر و صورتم را به درستی نمیپوشاند...مقابل پله ایوان ایستاده بود تا
راهم را سد کرده و معطلم کند و بیپروا براندازم میکرد.
در خانه خودمان اسیر هرزگی ا
ین مرد #اجنبی شده بودم، به سرعت چرخیدم و تا حیاط پشتی تقریباً دویدم و باورم نمیشد دنبالم بیاید! دسته لباسها را روی طناب ریختم که
صدای چندشآورش را شنیدم :«امروز که داشتم میومدم اینجا، همش تو فکرت بودم!
آخه دیشب خوابت رو می دیدم! امروز که دوباره دیدمت، از تو خوابم قشنگتری!»
نزدیک شدنش را از پشت سر بهوضوح حس میکردم که نفسم در سینه بند آمد...فقط زیر لب
#یاعلی میگفتم تا نجاتم دهد. دیگر
میخواستم جیغ بزنم که آوای مردانه و محکم حیدر نجاتم داد :
چیکار داری اینجا؟بهت میگم اینجا چیکار داری؟؟؟
_اومده بودم حاجی رو ببینم!
حیدر طوری مقابلش را گرفته بود که اینبار راه گریز او بسته شد...
با نگرانی نگاهم کرد و دیدن چشمان معصوم و وحشتزدهام کافی بود که
با کف دست به سینه عدنان کوبید و فریاد کشید :«
همنیجا مثِ سگ میکُشمت دزدِ ناموس!!!»
_
ما فقط داشتیم با هم حرف میزدیم!»
نگاه حیدر به سمت چشمانم چرخید و گفتم:
دروغ میگه پسرعمو! اون دست از سرم برنمیداشت... و اجازه نداد حرفم تمام شود که
فریاد بعدی را سر من کشید :برو تو خونه!...
https://eitaa.com/joinchat/1654784056C3ba0510a65
#عاشقانه_در_دل_داعش❤️
#نخونےازدستترفته🤭
#عاشقانه_اعتقادی_آنلاین