🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗
♡﷽♡
#تاریکخانہ🗝
✍بہ قلمِ
#شین_الف🍃
#فانوس_150
مقطع و غافلگیر نفس میکشید و تلاش میکرد صدایش به خاله و عماد نرسد...
عماد با ابروهای گره خورده به اورکت روی پاهایش خیره شده بود و از خودش میپرسید چرا بیخود هیجان زده شدم؟!
سکوت سنگینی بر اتاق ساده و زیبای خانوم خاله خیمه انداخته بود...
مروه چادر گلدارش را تنگ گرفته بود و گره ابروهایش از عماد هم تنگ تر بود...
با خودش فکر میکرد او اینجا چکار دارد اصلا برای چه آمده؟!
خاله هم با زیرکی میان مروه و عماد چشم میچرخاند و میفهمید حرفی هست که بخاطر حضور او نمیزنند...
پس دست به دیوار گرفت و با یاعلی بلندی از جا برخاست:
_تی چایِ بخور زاک جان مو بشوم می شام چاکونوم...
لبخند عماد از صمیمیت خاله عمیق شد و بین انبوه محاسن حنایی رنگش چال کوچکی نمایان شد...
از وقتی آمده بود و سربسته گفته بود فعلا میهمان خانه اش خواهند بود او را همصحبت خوب و خونگرمی یافته بود و قبل از آمدن مروه حسابی گپ زده بودند...
با همان لبخند رو به خاله گفت:
_چشم شما راحت باشید منم میرم پیش بچه ها...
خاله که از در بیرون رفت مروه هم با اینکه هنوز تحرک برایش دشوار و همراه با درد بود با سرعت از جا بلند شد اما صدای عماد متوقفش کرد:
_لطفا بشینید خانوم قاضیان عرض کوتاهی دارم...
بعدش خودم میرم اتاق بغلی...
شما راحت باشید...
مروه ناچار نشست اما معذب بود...
نگاهش را به گلیم کوبیده روی دیوار رو به رو داد و سعی کرد به او نگاه نکند...
دستپاچه میشد...
عماد لبهایش را با زبان تر کرد و با صدایی رسا و محکم توضیح داد:
_من متوجه هستم که شما چندان علاقه ای به دیدن من ندارید منم قصد ندارم اذیتتون کنم برای همین آقای ملایری(سعید) رو جایگزین خودم کردم...
ولی...
الان اینجام چون طعمه ی من اینجاست...
مروه نتوانست نگاهش را روی گلیم نگه دارد و سمت او کشیده شد اما نگاهش با نگاه روشن عماد تلاقی کرد و ناشیانه روی فرش تغییر نسیر داد...
چند بار آب دهان فرو داد و کوتاه نفس کشید تا توانست بپرسد:
_طعمه تون... کیه؟! متوجه منظورتون... نمیشم...
دلش نمیخواست لکنت در کلامش پیدا باشد و تمام تلاشش را هم کرد ولی باز ردپایش دیده میشد...
خبر نداشت عماد هم از نحوه حرف زدن او عذاب میکشد...
برایش حتی آوردن اسم بهزاد یا همان کامیار هم سخت بود... اشاره به آن اتفاق تلخ هم سخت تر...
کمی فکر کرد تا ببیند چطور باید حرفش را بزند:
_خب... کسی که درجریان پرونده شما دستگیر شد... اعترافاتی داشت که طبق اون ما یکی از رابطینش با سرویس جاسوسی رو تونستیم شناسایی کنیم و زیر چتر یگیریم...
یه زن حدودا ۳۲ ساله...
من نمیخوام اینا رو بگم و موجب وحشت شما بشم ولی ناچارم بگم...
اون خانوم الان با موج مسافرای نوروزی اومده گیلان و رشت ساکن شده...
ولی من مطمئنم که اومدنش دقیقا به اینجا بی ربط به حضور شما اینجا نیست...
نمیدونم چه برنامه ای دارن ولی ناچارم اینجا بمونم...
از امروز محافظ شما منم بهتون نزدیک نمیشم شما زندگی عادیتون رو بکنید ولی مشروط بر اینکه بی هماهنگی من کاری نکنید...
مروه کلافه شده بود و کلافگی لکنتش را تشدید میکرد...
دلش میخواست اعتراض کند و بگوید
"من دلم میخواد راحت به ساحل رفت و آمد کنم نمیخوام دم به دقیقه بیام از شما اجازه بگیرم"
ولی میدانست نمیتواند و نمیخواست مقابل او برای حرف زدن تقلا کند و تحقیر شود...
بجای تمام این حرفها چادرش را در مشت فشرد تا حلقه اشکش را پس بزند...
این برایش درد بزرگی بود که بر آن جز سکوت راهی نبود...
عماد متوجه بغضش شد و گمان کرد ترسیده که دلداری داد:
_ضمنا خیالتون راحت ما از هیچ تلاشی مضایقه نمیکنیم اجازه نمیدیم مشکلی پیش بیاد فقط شما همکاری کنید دیگه نگران هیچی نباشید...
لبخند کجی کنج لبهای مروه نشست...
کاش میتوانست به او بگوید ذره ای از مرگ نمیترسد...
بدش هم نمی آید آن زنِ ناشناسِ ۳۲ ساله از این زندگی راحتش کند!
ولی به گفتن این جمله اکتفا کرد:
_من.. نمیترسم...
چای تون.. سرد شد...
عماد که متوجه بی حوصلگی مروه شد فوری دستش را عصا کرد و از جا بلند شد...
اورکت مشکی رنگش را روی آستین پیراهن سفیدش انداخت و با دست یقه اش را مرتب کرد...
مروه هم با اینکه سختش بود از جا بلند شد...
عماد صاف ایستاد و با سری افتاده گفت:
_بااجازتون مرخص میشم...
امری بود به خانم صفا بگید با من هماهنگ کنن...
بااجازه...
از کنارش که گذشت بی هوا چیزی از بام دلش بر کف سینه سقوط کرد...
و با سرانگشت ناشناسی تار و پودش به لرزه در آمد...
هنوز از او میترسید یا...؟!
🎙
تمامۍحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ن.والقلم واگذار شده است...👇
http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7
🚫 #کپۍتحت_هرشرایطۍحراموموجبپیگردقانونۍ🚫
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗