💢تیم تخصصی استخدام 100💢
#تاریک‌خانہ 🍃 #فانوس_162 به ساحل که برگشتند میثم روی رو در رو شدن با مروه را نداشت... پشت به او ر
🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗 ♡﷽♡ 🗝 ✍بہ قلمِ 🍃 نگاه عماد روی صورت مروه ثابت ماند... ناخودآگاه... مردمکهای سبزرنگش در کاسه چشم میلرزید و دستهایش را مشت کرده بود... تلاش میکرد ترسش را پنهان کند... اولین بار بود این چنین دقیق او را از نظر میگذراند... بی اختیار... سر به زیر انداخت و استغفراللهش را به زبان نیاورد... _خانوم قاضیان شما که میدونید برای چی اومدبد اینجا! میدونید ما وظیفه داریم مراقبتون باشیم... آخه این وقت شب اینجا؟! مروه از هیجان و اضطراب شب و صدای امواج خشمگین و صورت جدی عماد زیر نور ماه و البته اشتباه خودش، از درون میلرزید... تازه میفهمید چه اشتباهی کرده... این وقت شب آن بیچاره را هم از خواب بیخواب کرده... شاید اگر هرکس دیگری جز عماد بود بابت این رفتار غافلانه و بیدار کردنش حسابی عذر میخواست و بی هیچ حرفی به خانه برمیگشت اما... با او انگار سر لج داشت... کودکانه نمیخواست اشتباهش را گردن بگیرد و نزد او گردن کج کند... اگر چه به نفس نفس افتاده بود به لجبازی زبان چرخاند: _آقای محترم من نخوام کسی مراقبم باشه باید کی رو ببینم؟! تو رو خدا برید راحتم بذارید بذارید آروم بگیرم... اصلا من میخوام این زن ۳۲ ساله بیاد راحتم کنه از این زندگی... کجا رو باید امضا کنم آقای عضدی؟! من دلم میخواد راحت باشم بابا دلم میخواد تنها، تنها کنار این ساحل بشینم گناهه؟! چرا راحتم نمیذارید؟! بیش از این ادامه نداد تا بغضش سر باز نکند... عماد با تحیر یک بار دیگر نگاهش را بالا کشید... این مروه ی لج باز و بی منطق شباهتی به دختری که میشناخت نداشت... با آن چشمان معصوم و دستی که از سرما بازو هایش را بغل کرده بود تا کم لباسی اش را در این شب سرد بهاری جبران کند... مظلومیت و رنج چهره اش چیزی را در دل عماد تکان میداد... نگاه از او گرفت و دستی به محاسنش کشید... مروه نیروی تحت امر او نبود که راحت تحکم کند و او را به خانه برگرداند... مجرم هم نبود که توبیخ و دستگیرش کند... دختری شیشه ای بود که به تلنگری فرومیریخت... عماد آهسته و با تانی گفت: _متوجهم ولی... مااجازه نداریم به شما اختیار بدیم تا امنیت خودتون رو به مخاطره بندازید... لطفا برگردید خونه... مروه انگار امشب سر جنگ داشت... نه با لحن لجباز و بی منطقش... با بغض صدایش که گریبان عماد را سخت گرفته بود: _ولی من میخوام یکم اینجا بمونم... تو رو خدا برید راحتم بذارید... عماد اینبار محکم تر ایستاد: لطفا برگردید خونه... و مروه دید راهی جز نرمش نیست و به خواهش افتاد: _من حالم خوب نیست... لطفا اجازه بدید یکم اینجا بمونم... پلک عماد از هیجان پرید... نمیفهمید چرا در مقابل خواهش او هیچ دفاعی ندارد... دست و دلش با هم میلرزید... از این حال خودش بیشتر از هرچیز میترسید... فوری چند قدم فاصله گرفت و گفت: _لطفا فقط چند دقیقه... من منتظر میمونم... پ.ن: دوستان این مدت تعطیلات کمی وقفه انداخت در ارائه پارت و ضمنا مشغولیت من برای ویرایش پرپرواز و آماده کردنش برای چاپ باعث شد زمان پارتگذاری تغییر کنه ولی ان شاالله از این به بعد بنا همون ارسال روزانه دوپارت یکی صبح و یکی شب هست که به نظر میاد اکثر اعضا روی این شیوه اتفاق نظر دارن🌷 🎙تمامۍحقوق رمان محفوظ و حق انتشار مجازے آن منحصرا بہ کانال ن.والقلم واگذار شده است...👇 http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 🚫 🚫 🔗💜🔗💜🔗💜🔗💜🔗