💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part29 مشغول گوش کردن بودم که امین وارد آشپزخونه شد
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان 🔥 از پنجره اتاق نگاهی به حیاط فرو رفته توی تاریکی مطلق انداختم و پاورچین از جا بلند شدم نامه ای رو که چند ساعت قبل نوشته بودم روی میز تحریر افسانه جایی که کاملا توی دید باشه گذاشتم و بی سر و صدا طوری که افسانه بیدار نشه لباس پوشیدم ساکم رو به دست گرفتم و چادر به سر بی سر و صدا از خونه و بعد حیاط تاریک از نیمه شب خارج شدم توی نامه گفته بودم متوجه علاقه امین به خودم شدم و چون خودم رو لایق اون خانواده ندیدم و متوجه نارضایتی سیمین بودم برای جلوگیری از آشوب توی خانواده شون بی سر و صدا رفتم و کاملا حلالشون کردم... از تصور اینکه امین با خوندن نامه چه حالی میشه و حتما تا مدتها از فکرم بیرون نمیاد کمی دلم سوخت اما از اینکه تمام کاسه کوزه ها سر سیمین میشکنه دلم خنک شد و جبران شد! توی خیابونهای تاریک و خلوت اون وقت شب قدم میزدم بدون اینکه ترسی داشته باشم چون یه دختربچه بی دفاع نبودم که بترسم مار خورده بودم و افعی شده بودم اونقدری بلد بودم که بتونم از خودم دفاع کنم به فرض هم که نتونم مگه چه بلایی میخواست به سرم بیاد که تابحال نیومده باشه مگه چی داشتم واسه از دست دادن با یادآوری روزهایی که پشت سر گذاشته بودم آهم بلند شد اگرچه سعی میکردم با چلوندن سوژه ها و القای قدرت از تو دست گرفتنشون مثل موم و به دست آوردن پول سرخوردگیهای درونیم رو جبران کنم اما دردهایی که کشیده بودم فراموش نشدنی بود و جای سر پنجه روزگار نامرد روی صورتم تاابد باقی میموند مدتها بود از فکر کردن به روزهایی که منو به اینجا رسوند فراری بودم اما امشب، این کوچه خلوت و تاریک و این سمفونی سکوت مدام من رو به گذشته هل میداد وادارم میکرد به پشت سر نگاه کنم و مسیری که ازش اومده بودم رو دوباره ببینم... به ۱۳ سالگیم نگاه کردم به روزی که مادرم برای همیشه از خونه رفت و دوماه بعد از پدرم جدا شد بدون اینکه حتی یک لحظه به من فکر کنه اگرچه زمانی هم که بود مادری کردن ازش یادم نمیاد تمام وقتش به دورهمی های مسخره زنونه و چرخیدن تو پاساژای تلکه بگیر شمال شهر و مطب دکترای زیبایی و سالنهای آرایش میگذشت... اما رفتنش باعث شد کسی بیاد تو زندگی پدر بی خیال و بی عاطفه م که دیگه فقط بی تفاوت نبود، دشمن بود حوریه، دشمنی که تحمل دیدن من رو توی خونه ش نداشت و من یه موحود اضافی بودم که پاسکاری میشدم و هیچکس منو نمیخواست تا بوده پدر و مادرهای مطلقه سر حضانت بچه ها دعوا داشتن اما پدر و مادر من بر سر عدم حضانت تا ۱۷ سالگی مثل توپ پینگ پنگ دررفت و آمد بودم و روحم از اینهمه پس زده شدن در عذاب بود تا اینکه مادر مهربونم موفق شد خودش رو به یه آقای دکتر سنجاق کنه و تابعیت بگیره برای اون خیلی کار سختی نبود چون تمام زیبایی من از اون به ارث رسیده روز رفتنش و لحظات خداحافظی خوب توی حافظه م مونده حتی یک قطره اشک هم برای جا گذاشتن من و اینکه دیگه منو نمیبینه نریخت نمیدونم چطور تا این حد نسبت بهم بی مهر بود اصلا نمیفهمیدم چرا منو به دنیا آورد وقتی اعتقاد داشت بچه موجود مزاحمیه که جلوی خوش گذرونیهاش رو میگیره ❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌ ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ 🥀 🔥🥀🔥 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀