💢تیم تخصصی استخدام 100💢
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان #شُعله🔥 #part76 شراره به سختی از من جداش کرد پر از حرص بودم دل
🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان 🔥 به عادت این چند روزه باز پشت در نشسته بود و حرف میزد بدون اینکه نتیجه ای بگیره: باور کن لعیا من اونشب فقط رفتم اونجا داروهای حاج خانومو ببرم ترسیدم بلایی سرش بیاد اصلا فکرشم نمیکردم چنین برنامه ای بخواد پیاده کنه وقتی رفتم داخل... _اگر براش دارو برده بودی چرا ندادی و برگردی چرا اونوقت شب رفتی تو؟ همه حرفات تناقضه الیاس خواهش میکنم بس کن انقدر آزارم نده هرچی بیشتر دست و پا میزنی بیشتر آزارم میدی تو منو به اون دختر فروختی از چشمم افتادی! این حرفا هیچ فایده ای نداره تمومش کن _لعیا تو حق نداری انقدر راحت حکم صادر کنی و به منم بگی ساکت شم باید گوش کنی... _پس میخوای عذابم بدی باشه هر کار میخوای بکنی بکن ولی بدون ازت نمیگذرم حلالت نمیکنم پسر حاج غفار صدای هر دو خبر از بغضی میداد که به زودی به اشک تبدیل میشد الیاس ناچار سکوت کرد و سرش رو توی دستهاش گرفت گوشیش هم مدام توی جیبش میلرزید و اون که میدونست کی پشت خطه حتی زحمت قطع کردن رو هم به خودش نمیداد توی این چند روز اونقدر هنگامه زنگ زده بود و پیام داده بود که مطمئن بود باز هم خودشه و بی توجه به کنجکاوی ها و مثلا نگرانی هاش به تنها چیزی که فکر می‌کرد اثبات بی گناهیش به لعیا بود صدای گریه های آروم و مظلومانه لعیا مخل اعصابش بود ناچار دوباره به حرف اومد: لعیا تو رو خدا اینطوری گریه نکن دارم دیوونه میشم _صدات بیشتر اذیتم میکنه اگر ساکت شی و انقدر بیخود بهوونه نتراشی من با خودم و کلاهی که سرم رفته کنار میام... الیاس از شدت فشار تهمت ها در حال انفجار بود اما نمیخواست لعیا رو بیشتر از این ناراحت کنه اون ندانسته داشت هم به الیاس و هم به خودش ضربه میزد... از پشت در بلند شد و خواست بره وضو بگیره میخواست قرآن بخونه بلکه کمی آروم بشه همونطور که آستین هاش رو بالا میداد گوشیش رو که باز میلرزید از جیب شلوار بیرون کشید تا خاموش کنه که با دیدن شماره ای که روی گوشی افتاده بود فوری جواب داد پدرش بود... _الو جانم حاجی _علیک سلام آقا... کجایی شما یک ساعته دارم زنگ میزنم دیروزم که رو کلمه بیشتر حرف نزدی شمال انقدر خوش میگذره که جواب تلفن نمیدی؟ عروسم چطوره؟ الیاس به وضع خودش پوزخندی زد کی باورش میشد این تازه داماد بجای اینکه الان تو شمال از ماه عسل و نو عروسش لذت ببره باید اینطور دربه در و کاناپه خواب بشه و افترا بشنوه... و از همه بدتر زندگی مشترکش رو لبه پرتگاه ببینه و هیچ کاری هم از دستش بر نیاد ولی حداقل اینکه خانواده ها فکر میکردن اونها طبق قرار از پریروز رفتن شمال از این جهت خول بود که کسی برای سر زدن نمی اومد و فعلا آبروریزی نمیشد... دیروز هم شنیده بود که وقتی مادر لعیا باهاش تماس گرفت اونهم ظاهر سازی کرده بود و گفته بود همه چیز خوبه و خوش میگذره و همینم امیدوارش میکرد که بالاخره ببخشدش اما با خودش که حرف میزد و آتیش تندش رو میدید به کل ناامید می‌شد... توی برزخ مونده بود نمیدونست کدوم روی لعیا رو باور کنه واقعا نمیتونست پیش بینی کنه تصمیم آخر لعیا چیه اصلا میتونست قانعش کنه از خر شیطون پایین بیاد یا... نه... نمیخواست حتی به رفتن لعیا فکر کنه.. با صدای الوی پدرش به خودش اومد: کجایی تو الیاس؟ _ببخشید حاج آقا من جایی ام نمبتونم راحت حرف بزنم _خیلی خب باباجون برو به کارت برس فقط حالتون خوبه دیگه؟ _آ..آره آره... خوبیم خداحافطتون.... حتی منتظر خداحافظی نشد و قطع کرد از شدت کلافگی گوشیش رو روی مبل پرت کرد و به خودش بابت این گاف لعنت فرستاد نگران بود بهش شک کنن... ولی بالاخره که چی اگر لعیا از خر شیطون پایین نمی‌اومد دیر یا زود همه مفهمیدن... حتی تصورش هم وحشتناک بود... پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂 https://eitaa.com/non_valghalam/28941 ❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌ ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ 🥀 🔥🥀🔥 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀