🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان 🔥 _نه چیزی نیست میگم پرواز چه ساعتی میشینه؟ _هفت شب بذار برنامه رم برات بگم میریم هتل نماز میخونیم شام میخوریم استراحت میکنیم بعدم ساعت یک و دو غسل زیارت میکنیم که بریم حرم برای زیارت و تا اذان صبح بمونیم... خوبه؟ باز هم دلم با شنیدن اسم زیارت جمع شد و صورتم هم اما ناچار گفتم: حالا چرا نصف شب بریم؟ لبخند زیبایی زد و به خیابون خیره شد تصویر درختهای زرد و نارنجی پاییزی کنار خیابون توی مردمکش افتاد و زیبایی خیال انگیزی به چهره ش داد: آخه شب حرم ققشنگتره بعدم خلوته راحت زیارت میکنیم کلا شب صفای عبادت هم بیشتره نماز شب و ادعیه و... از هیچ کدوم این تجربه هایی که با ذوق وصفشون میکرد سر درنمی آوردم اما ناچار با تکان سر و لبخند تصدیق میکردم: باشه... پس همین کاری رو میکنیم که تو میگی... و باز برای عوض کردن حال خودم از در دلبری کردن برای امیر وارد شدم و آروم کنار گوشش گفتم: اصلا من فقط دلم میخواد تو امر کنی و من بگم چشم... نگاه کوتاهی انداخت و بعد لبش رو توی دهان کشید تا لبخندش رو مهار کنه به روبرو خیره شد و آهسته گفت: خیلی خب حالا باشه بعدا صحبت میکنیم... من هم خنده م رو با دستی که جلوی دهنم گرفتم پنهان کردم و بعد به بند انگشت چادر عربی روی دستم خیره شدم ترکیب قشنگی بود خصوصا با وجود انگشتر طلاسفید ظریفی که امیرعباس به عنوان حلقه برام خریده بود این چادر رو هم امروز صبح برام گرفت و آورد و گفت توی سفر با این راحت تری خصوصا با این وضعت! و من باز هم بهش خندیدم برای این نگرانی هاش خنده ای که پشتش ساعتها گریه خوابیده بود گریه ای که امانی برای رها شدن پیدا نکرده بود و مثل یه غده بیخ گلوم مونده بود با تمام لذتی که از وجود امیرعباس میبردم دلم میخواست این روزها حداقل چند ساعت تنها باشم و گریه کنم و دوباره صدای امیرعباس حسن ختام فکر و خیالاتم شد: تا ولت میکنم فرو میری تو فکر از چیزی ناراحتی؟ یا چیزی فکرتو مشغول کرده؟ _نه فقط باورم نمیشه دارم با تو میرم سفر سرش رو که به صورتم نزدیک کرده بود برگردوند و آروم روی پای خودش ضرب گرفت بعد از چند ثانیه باز سرش رو نزدیک آورد: چند بار باید بهت بگم دیگه از این فکرا نکن... تو زن منی هیچی هم کم نداری... من و تو هر دو یتیم و بی کس و کاریم... هر دومونم یه اشتباهاتی تو زندگیمون داشتیم دیگه وقتشه هرچی پشت سر گذاشتیمو رها کنیم و به زندگی خودمون برسیم... مهم اینه که ما الان کنار همیم از هم بچه داریم! همو دوست داریم... مگه نه؟ لحنش اونقدر دلنشین و حرفهاش اونقدر شیرین بود که للم میخواست باور کنم اما چه کنم که مغزم هنوز سالم بود و میدونستم همه اون چیزهایی رو که امیرعباس خوش قلب و ساده دلم نمیدونست... باز هم جهت حفظ ظاهر با لبخند کمرنگی سر تکون دادم اما دیگه نتونستم چیزی بگم ترسیدم اگر دهن باز کنم اشکهام جاری بشه... پ.ن: شب زیارتی ارباب التماس دعا پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂 https://eitaa.com/nonvalghalam/28941 ❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌ ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ 🥀 🔥🥀🔥 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀