🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥 🥀 ♡﷽♡ رمان 🔥 با کف دست صورت خیسم رو پاک کردم و همونطور که مسیر کوتاه ورود از تاریکی اتاق به روشنایی راهرو رو طی میکردم چند بار عمیق نفس کشیدم تا به خودم مسلط بشم دستهام رو برای بستن دستبند جلو بردم و بعد همقدم شدم با سرباز بدون پرسیدن سوال اونقدر مهم نبود کجا میریم و ماجرا چیه فقط یه درخواست داشتم که اونم گذاشته بودم به وقتش بگم سرباز پشت در اتاقی ایستاد و من هم ایستادم نگاهم به پنجره باز انتهای راهرو افتاد صبح شده بود و هوا کاملا روشن بارون نرمی هم میبارید تابحال انقدر از روشن شدن هوا دلگیر نشده بودم... سر چرخوندم و بالاخره روی دیوار راهرو یه ساعت پیدا کردم ۷ و ۲۰ دقیقه... نماز صبحم قضا شد! چرا یادم رفت بخونم؟! با یادآوری نماز یاد حرفهای شعله درباره توبه و بخشیده شدن افتادم و باز ناخواسته اشکم جاری شد چرا به موقع حرفش رو باور نکردم؟! چرا بهش نگفتم بخشیدمش؟!! در اتاق باز شد و من باز با دستهایی که اینبار دستبند داشتن صورتم رو پاک کردم و وارد شدم... وارد اتاق مردی شدم که دیشب بلندم کرد و حالا که حواسم جمع تر شده با دیدن درجه روی شونه هاش میفهمم سرگرده تصور میکردم منو به اتاق بازجویی میبرن اما انگار اوضاع کمی بهتر بود با اشاره دست سرگرد نشستم اما قبل از اینکه چیزی بگه گفتم: ببخشید میتونم یه تلفن بزنم؟! از شنیدن صدام خودم هم جا خوردم شاید حتی ترسیدم بعد از ترک اون اتاق حرف نزده بودم و تصور هم نمیکردم صدام تا این حد گرفته و زشت و نخراشیده شده باشه شنیدنش روح و روان مقاوم میطلبید... سرگرد که انگار آماده حرف زدن بود چند دقیقه تعلل رو جایز دونست و اشاره کرد به تلفن روی میز: بفرمایید... نمیدونم این امکان رو به همه کسانی که با شرایط من دستگیر میکنن میدن یا از دیدن این حال ویران دلش به رحم اومده... به هرحال تلفن رو برداشتم و شماره گرفتم شماره الهه رو جواب داد: بله؟! ناچار بودم جلوی چشم مامور قانون دروغ بگم و این کمی آزار دهنده بود ولی چاره دیگه ای نبود تک سرفه ای کردم بی فایده به امید بهتر شدن وضع صدام و بعد گفتم: الو سلام الهه جان منم... پرش به قسمت اول رمان👇🏻♥️🍂 https://eitaa.com/nonvalghalam/28941 ❌کپی به هر نحو حرام و موجب پیگرد قانونی ست❌ ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ http://eitaa.com/joinchat/3450667030Ca49fc47ed7 ○•○•••○•○•••○•○•••○•○ 🥀 🔥🥀🔥 🥀🔥🥀🔥🥀🔥 🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀🔥🥀