چهار شمع در اتاق تاريكي روشن بودند و به فضای اطراف خود نور می‌دادند ... شمع ها به آرامی می‌سوختند و با يكديگر حرف می زدند... اولی گفت 👇👇 من نور صلح هستم ! هيچكس نمی‌تواند مرا برای همیشه روشن نگه دارد . خيلی نگرانم و فکر میکنم به زودی از بین خواهم رفت. سپس شعله‌اش به سرعت کم شد و از بین رفت . دومی گفت 👇👇 من ایمان هستم! من هم نگرانم كه وسوسه‌های شيطان موجب شود كه من هم مدت زیادی روشن نمانم، خيلی نگران هستم و نمیدانم تا چه زمانی زنده باشم ، وقتی صحبتش تمام شد نسیم ملایمی بر آن وزید و شعله‌اش را خاموش کرد . شمع سوم گفت 👇👇 من عشق هستم! ولی آنقدر قدرت ندارم که روشن بمانم. مردم مرا کنار می‌گذارند و اهمیت مرا درک نمی‌کنند ... کمی بعد او هم خاموش شد . ناگهان ... پسری وارد اتاق شد و شمع‌های خاموش را دید و گفت : چرا خاموش شده‌اند!؟ قرار بود شما هميشه روشن باشيد.. و با گفتن این جمله شروع کرد به گریه کردن. شمع چهارم گفت 👇👇 نترس تا زمانی که من روشن هستم می‌توانیم شمع‌های دیگر را دوباره روشن کنیم . زيرا من ❤️ 💓 امید 💓❤️ هستم ! و کودک با چشم‌های درخشان شمع امید را برداشت و شمع‌های دیگر را روشن کرد . 👈 @etedalhamrah ۴ اردیبهشت ۹۷